فصل یازدهم خروج از کلکتّه به عزم مرشدآباد
اشاره
و من روز شنبه بیست و چهارم ماه ربیع الثانی روانه سمت مرشدآباد شدم، جناب میرزا با تمام اعزّه قزلباشیه و تجار تا لب آب مشایعت کردند، پس بر «مچره»- که نوع خاصی از کشتی است، و نهایت با تکلّف و شکوه است- سوار شده روانه مرشدآباد شدم، و ایشان مراجعت نمودند، در اثنای راه در اطراف آن شط قرا و قصبهجات عالیه بسیار قریب به هم به نظر آمدند بهحدّی که بر انسان معلوم نمیشود که در حضر به سیر و تماشا مشغول است، و یا آنکه در سفر است.
و حق آن است که: در این معنی حدود بنگاله رشک تمام بلاد است، چه در خشکی، و چه در تری به فاصله نیم فرسخ بلکه کمتر آبادی است، و در اثنای راه از کثرت متردّدین مسافر غریب، محتاج به رفیق و دلیل نیست، بلکه اغلب راهها را از سایر زمین بلند[1115] کردهاند به قدری که فیل و غیره از روی آن به خوبی عبور مینمایند، و در ایّام بارش مسافرین از کثرت آب اصلا زحمت نمیکشند و آن را «سرک» مینامند، و شنیدهام که بعضی را علاوه بر این از آجر و آهک ساختهاند.
ص: 412
قصبه شیورامپور[1116]
مجملا: در دو فرسخی کلکتّه قصبه «شیورامپور» است، به شین معجمه مکسوره، و یاء مثنیّه تحتیه ساکنه، و واو و را و الف و میم ساکنات، و پور به پاء فارسی بر وزن حور، و در السن عوام به «سیرامپور» مشهور است که از پیشگاه سلاطین سلف به جماعت دینمرک[1117] به دال مکسوره، و یاء مثنیّه تحتیّه ساکنه، و نون ساکنه، و میم مضمومه و راء و کاف ساکنتین که قومی از فرنگانند مرحمت شده است، و چون با قوم انگریز صلح داشتند چنین مقرّر بوده است که هرکه به آنجا فرار کند و قرار گیرد، کسی مزاحم او نشود، لهذا دزدخانه[1118] و گریزگاه جماعت اوباش و تباهکاران هر فرقه بود از قوم انگریز یا مسلمان یا هنود، هرکس از هرمکان مال مردم را میخورد و به آنجا پناه میبرد چیزی از او میگرفتند و او را پناه میدادند، دیگر کسی متعرّض او نمیشد، و در این اوقات عهد فیمابین پادشاه ایشان و پادشاه انگریز شکسته شد، و حکومت این جماعت از آن قصبه مرتفع گردید، و در تصرّف انگریز آمد، و مردم بحمد اللّه از این مهلکه نجات یافتند.
آب و هوای آنجا بالنسبة به کلکتّه بهتر است، و در پنج فرسخی آن تقریبا «چچره»- به دو جیم فارسی- واقع است، و او بالنسبة به کلکتّه و شیورامپور به خوبی آب و هوا مشهور است، و در آن جمعی از قزلباشیه و قوم دیگر عمارات
ص: 413
عالیه دارند، و به خوشگذرانی مشغولند.
در جائی فرود نیامدم و منزل به منزل میرفتم تا آنکه یوم دوشنبه پنجم شهر ربیع الثانی وارد سعیدآباد شدم، و آن تقریبا سه فرسخ از مرشدآباد دور است، عالیشأن میرزا ابو الحسن خلف مرحوم حاجی میرزا باقر اصفهانی و جمعی از اعزّه دیگر تکلیف نزول کردند، اسباب و سامان را در کشتی گذاشته، خود به خانه میرزای موصوف رفتم، عالیشأن معلّی مکان میرزا ابو الحسن خان خلف مرحوم حاجی میر جعفر اصفهانی که داماد مرحمت و غفران پناه میرزا داود صفوی است در مرشدآباد بود، چون مطلع شد به استقبال آمد،.
فصل دوازدهم تاریخ ورود به بلده مرشدآباد[1119]
اشاره
مرآت الاحوال جهان نما ؛ ج1 ؛ ص413
به اتفاق ایشان و جمعی دیگر از اعزّه یوم سهشنبه ششم شهر مذکور وارد آن بلده شده، در خانه مومی الیه[1120] آن روز را اقامت کردم و آقا محمّد حسن خراسانی ناظر من اسباب را به خانه عالیجناب سلالة الاطیاب میر اسحاق برادر شاه اسد اللّه کرمانی مرحوم برد، بعد از ادای نماز مغرب و عشاء و به عمل آمدن تعشّی[1121] به منزل مذکور رفتم.
ص: 414
ملاقات با بیو بیگم صاحبه[1122]
دوستان و اعزّه که قابلیّت داشتند به ملاقات میآمدند، چون خبر ورود من به محترمه مکرّمه بیو بیگم صاحبه، صبیّه سمّن، زوجه جعفر علی خان سابق الاحوال[1123] رسید، منشی خود را به جهت پرسش احوال و تبلیغ سلام فرستاد.
بعد از انقضای شش روز خواهش ملاقات کرد، از کیفیّت آن تحقیق کردم، گفتند که: به در خانه میروند و در آنجا موضعی است مینشینند، خواجه سراها تبلیغ سلام و پیغام مینمایند، و عالی جناب آقا سید حسن عطّار و سایر مردمان و متردّدین این دیار همه به این نوع رفتار کردهاند و میکنند.
من گفتم که: از من این عمل به وقوع نخواهد آمد، و تا به حال به در خانه کسی ننشستهایم، و هرگاه با ایشان ملاقات نمیشود من در خانه خود نشستهام خواجه سراها تبلیغ سلام کنند.
چون این جواب به ایشان رسید عالیشأن معلّی مکان فخر الامثال و الاقران زبده خاندان نوّاب میر ابو القاسم خان بهادر معروف به نوّاب منگلی، خلف مرحوم نوّاب مبارک الدوله پسر خود را به ملاقات فرستاده، خواهش ملاقات بلا واسطه نمود، به اتّفاق نوّاب معظّم الیه در یوم مذکور به ملاقات رفتم، خود در پس پرده نشسته، بلا واسطه سؤآل و جواب فیما بین اتّفاق افتاد، بعد از طیّ رسوم متعارفه وی را تکلیف به ادای حجّة الاسلام کردم، عدم قدرت و ممانعت جماعت انگریز را عذر خود نمود، گفتم: پس نائبی از برای
ص: 415
خود معیّن نمائید[1124]، قبول کرد، چون به خانه مراجعت کردم مبلغ پنجهزار روپیه فرستاد که به جهت وی استیجار حجّ و زیارت نمایم.
عالیحضرت میرزا اسماعیل را- که نهایت مقدّس و صالح و دیندار و صلاحیّت شعار و از اهل لکهنو بود- اجیر کردم و روانه سمت مقصودش نمودم، بعد از آن خواهش نمود که چندی توقف کرده باشم، بعد از تأمل بسیار قبول کردم، تمام اخراجات را متحمّل شد، پس به جهت تنهایی اراده شد که کسی را نکاح کرده باشم، بیگم صاحبه اراده داشت که یکی از دختران امرا را نکاح کنم، صلاح خود را در قبول کردن ندانستم.
نکاح والده نورچشمی محمّد در مرشدآباد[1125]
و صبیّه مرضیّه عالیشان معلّی مکان سید نصیر الدین حیدر، معروف به میر سیّد، و همشیرهزاده عالیجناب میرزا غلام حسین خان را- که ذکر ایشان در اولاد آقا عبد الباقی بن العالم الکامل ملّا محمّد صالح مازندرانی- قدس سرهما گذشت- حسب الخواهش ایشان و نظر به نسبت قدیمه که فیمابین بود ترجیح دادم، و در دویّم ماه جمادی الثانی از سنه مذکوره که یک هزار و دو صد و بیست و یک است[1126]، نکاح را به صداق و مهر شرعی خود جاری کردم، و در شب چهارم به خانه آوردم[1127].
ص: 416
چون این خبر در کلکتّه به عالیجاه عظمت دستگاه «سفیر» روشن ضمیر سابق الذکر رسید، مراسلهای مشتمل بر تهنیت با قطعه تاریخی که خود فرموده بود، ارسال فرمود، قطعه مذکوره این است.
قطعه[1128]
علای ملّت بیضای احمد ای که ز توعلوّ شأن طلبد هرکجا که ذی جاهیست
سپهر را به کف از بهر رُتبه کاسه آزبه حضرت تو؛ به دریوزه هر سحرگاهیست
تو خود شهنشه ملک فضائلی و ز فخرگدای کوچه فضلت ز جاه چون شاهیست
ز پیش مدرس علم تو طفلی ار گذردبسی مرید چو علّامهاش به[1129] هر راهیست تو ماه فضلی و هست آسمان شرعت جاینه همچو ماه مقنّع که چرخ آن چاهیست
گران عیاری کوه و جُوی ز حلم تو راتفاوتیست که مابین کوه با کاهیست
تو خود چه گوهر و هم عقد ساختی با خویشدُری که محض تراجُفت عصمتش تاهیست
ص: 417
ندا ز بخت جوان آمد از پی تاریخمرا که پیر خرد بهترین هوا خواهیست
سفیر؛ بهتر از این مصرعی چو نیست بگو[1130]
قرین مهر به آئین احمدی ماهیست
بیان[1131] احوال بلده مرشدآباد و اغلب اهالی آن بر سبیل[1132] اجمال
به ذکر مجملی از احوال آن بلده و اهالی آن مفرّح قلوب ناظران میگردد، بدان که بلده مذکوره قبل از استیلای جماعت انگریزیه مقرّ ریاست حکّام ذوی الاقتدار و ناظمان نامدار بنگاله بوده است.
و از آن حکایات غریبه از: وسعت و آبادی و وفور نعمتها، و کثرت اصحاب دول و ارباب فضل و کمال در آن به سماع رسیده است، و در این زمان از آن امور نام و نشانی باقی نمانده است، جمعی فرومایه و تهیدست در آن مجتمعند، و اگر فی الجمله دولتی هست، آنهم در میان طایفه هنود است، و از علم و دانشوری مطلقا در آن اثری نیست، و اسم نظامت و ریاست آنجا متعلّق به نوّاب دلیر جنگ بهادر خلف مرحوم نوّاب مبارک الدوله- سابق الذکر، پسر کوچک جعفر علی خان است- از بطن بیگم موصوفه.
ص: 418
اگر به ذکر احوال و اوصاف این خاندان من البدایة الی الآن به عنوان راستی و درستی بپردازم، ستم بر صفحه و مداد است، و اگر برخلاف آن کنم، خلاف آئین وقایعنگاری، و موجب کذب و غضب حضرت باری است، لهذا از آن مرحله اغماض نموده، به[1133] مجملی از احوال و اطوار بزرگان، و اغلب اهالی آن خاندان به نوعی که به نظر آمده اشاره میشود.
و آن این است که: در آن[1134] شهر هرکه را هزّالی[1135] بیشتر در مجلس انس پیشتر، و کنّاس[1136] ظریف همکاسه و حریف، و محتاط متّقی[1137] کنّاس کثیف، و دزد خائن امین خزائن، و صادق و امین دزد و خائن، و محتسب پیاله نوش، و مفتی ایمان فروش، و خاموش درازگوش، و مفسد صاحب هوش، و دوست همسایه عنقا، و فانسخه کیمیا، مقرّب خالق بعید از دلهای خلایق، و قوت یومیّه قسم دروغ، و[1138] راستی شمع بیفروغ، و قوّال ندیم، و نقّال حکیم، و دفّال صاحب حال، و طبّال جز و جلال، و ربا روزی، و حاجی موذی، و شراب و بنگ موجب عزّت، و قرب امیران الدنگ، و فاضل مفضول، و عالم مجهول، و ناصح مجنون، و فاسق ذو فنون، و حشّاش بشّاش، و محدّث مایه اغتشاش، و سادهپرست پاکباز، و امرد فریب صاحب اعجاز، و فحّاش زینت
ص: 419
محفل، و فحش گرهگشای دل، و قلّاش[1139] قدسی نفس، و ناصح خرمگس، و مسجد مزار، و خرابات گلزار، و مهمان بلای ناگهان، و میزبانی تضییع زندگانی، و یوحی[1140] زن حلال، و حورا[1141] فاحشه صاحب جمال، نماز اسم بی مسمّی، و روزه بالقوّه انبیاء، و قرآن فال نامه کلثوم نهنه، و کوچه خرابات مغان قبله و کعبه، و سگبان؛ پیامآور از جانب زنان، چون سگ اصحاب کهف یار مردان، و تحصیل نمودن قرص نان از مقوله تسخیر آفتاب کردن، و شکستن گوشه آن در خوان خوانین و بزرگان از مقوله شقّ القمر نمودن است.
مجملا: آنچه قدما در مذمّت هند گفته بودند همه را در آن شهر معاینه[1142] دیدم، و گویا که منظور ایشان نیز از هند همان بلده است، هرکه این فقر را در بیان امورات و احوال مذکوره معلّل به غرض داند، خود به آن بلده رفته دریافت کند، و یا آنکه از متردّدین دیگر استفسار نماید، او[1143] جلّ شأنه می داند که موافق آئین وقایعنگاری آنچه نوشته شده است، همه خالی از اغراق و زیادهگوئی است.
احوال بیو بیگم صاحبه
پس در چنین وقتی به حسب التماس بیگم صاحبه مذکوره چند ماهی را
ص: 420
در آنجا توقف کردم، و بیگم موصوفه نیز هرچند از خاندان نجابت و اصالت نیست، که جعفر علی خان او را نگاه داشته بوده است، و لکن فیّاض متعال در اواخر عمر ابواب خیر را به روی او گشوده، به جود و سخا و تقوا از مردان[1144] آن خاندان به درجات عالیه بهتر شده بود، به خواندن قرآن شریف و گرفتن صوم سه ماه مشهور و انواع طاعات و عبادات شوق بسیار داشت، و ذوی الحاجات و مستحقّین را به قدر مقدور محروم نمیکرد، و هر عزیزی که از سمت عتبات عالیات به آن بلده میآمد، منشی خود را به پرسش احوال او فرستاده، روزی[1145] دو وقت از سرکار خود طعام از برای او میفرستاد و در هنگام رخصت به هرقدر که میسّر وی، و قسمت او بود با او سلوک میکرد، و به شنیدن سرود و دیدن انواع لهو و لعب میلی نداشت و حق آن است که به سبب وجود او آن بلده فی الجمله رونقی داشت.
امید که حق تعالی وی را از شرّ اثر مجالست مردمان خبیث محافظت کند که صحبت بد را نهایت مؤثّر میبینم، خاصّه در این ملک که آب و هوا[1146] نیز مقتضی آن است.
منّی بیگم
و زوجه دیگر جعفر علی خان «منّی بیگم» است، مشدّده- و یا لیتها
ص: 421
کانت مخفّفة[1147]- وی در امور ریاست و حکمرانی سلیقه تامّه دارد، به حدّی که شوهر او در اغلب امور مملکت با او مشورت میکرده است، و انگریزان نهایت احترام او را منظور دارند، و اوقات او نیز تمام مصروف رضاجویی ایشان است، و با امورات خیر سروکار ندارد.
و به حسب نسب و نجابت از بیگم موصوفه اگرچه کوچکتر است، و لکن به سبب کثرت میل جعفر علی خان، و مرحمت جماعت انگریزیه با او از وی به غایت بزرگتر و مختار امور نظامت است، و تا به حال نیز ناظم از حکم او مخالفت نمیتواند کرد.
ملاقات با ناظم
مجملا: در آن بلده با بعضی از امراء و اعزّه ملاقات میشد، و در یوم بیست و هفتم ماه رجب از سنه مذکوره ناظم الملک به ملاقات آمد، و من نیز به ملاقات ایشان رفتم، و آنچه از من متوقّع بود در کیفیّت ملاقات به عمل نیاوردم، نظر به عدم قابلیت و توغّلش[1148] در شرب خمر و ارتکاب منهیّات و ترک واجبات، و از این دو ملاقات نظر به تباین احوال نفرت حاصل شده، باز با او ملاقات نکردم.
ص: 422
تاریخ شروع در تألیف رساله قوت لا یموت[1149]
و جمعی از فقرا و تهیدستان که به زیور زهد و صلاح محلّی بودند به جهت تحقیق مسائل حاضر میشدند، خاطر حزین را به صحبت ایشان خوش میداشتم، و حسب الخواهش ایشان در غرّه شهر جمادی الاولی به تألیف رساله «قوت لا یموت» در بیان واجبات عبادات مشغول شدم، و الی الآن یک مجلّد آن با شرحش به اختتام رسیده است، امید که حق تعالی توفیق اتمام کرامت فرماید.
نوّاب میر منگلی[1150]
و بعضی اوقات به جهت تفریح دماغ به خانه عالیشأن فخر الاقران و الامثال نوّاب میر منگلی سابق الألقاب میرفتم، وی را در خاندان و اقران و امثال خود ممتاز دیدم.
میرزا ابو الحسن خان داود باغی[1151]
و گاهی در محلّه «داود باغ» به خانه عالیشأن معلّی مکان رفیع بنیان میرزا ابو الحسن خان سابق الذکر- که از دار السلطنه اصفهان، که نصف بلکه کل جهان است- دور افتاده، و از صحبت اصحاب کمال و مجالست ارباب فهم و ذکاء محروم مانده به سکونت آن بلده مبتلا بود میرفتم، و در باغی که داشت
ص: 423
به تفرّج و سیر مشغول میشدم.
میرزا احمد اصفهانی[1152]
و گاهی به مصاحبت عالیشأن، زبدة الاعیان فخر الاقران، میرزا احمد خلف مرحوم مغفور میرزا صدر الدین محمّد بن میرزا حسین؛ کلانتر دار السلطنه اصفهان- که متوّجه بود به امور حسینیّه که نوّاب غفران مآب سراج الدوله شهید در آن بلده بنا کرده است- مشغول میشدم.
میر اسحاق کرمانی و دو برادر او[1153]
و بعضی از اوقات را با عالیجناب سلالة الاطیاب میر اسحاق کرمانی سابق الذکر که نهایت مقدّس و زاهد و صاحب معرفت و کمال، و گوشهگیر و با حال است به صحبت میگذرانیدم، وی خلف مرحوم میر اسماعیل کرمانی است، و یک برادر او مرحوم شاه اسد اللّه بود که مدّتی را در حدود هندوستان به خوبی گذانید و در مرشد آباد بلا خلف فوت شد، و برادر دیگرش مرحوم[1154] میر شهاب الدّین بود که در نجف اشرف صبیّه مرحوم آقا باقر هزار جریبی را نکاح کرده بود و در آنجا به رحمت ایزدی پیوست، و از او پسر و دختری مخلّف است، و میر موصوف را یک پسر است ملقب به «میرن» و به غایت آرمیده و نیکو اخلاق است.
ص: 424
و اغلب اوقات اولاد امجاد همشیره میرزا غلام حسین خان- که ذکر ایشان در اولاد ملّا محمّد صالح مرحوم گذشت- حاضر میشدند و دل رمیده، و خاطر حزین را تسلّی میدادند، و حق آن است که آنها را در آن بلده در زهد و صلاح[1155] و تقوی و پرهیزکاری عدیم النظیر دیدم، و مرا افسوس است از این که اوقات خود را- از راه اضطرار، نه از روی اختیار در آن بلده میگذرانند.
اشاره به احوال علماء بیعلم آن بلده و غیر آن
و جمعی را در این کشور دیدهام که به جهت گذران امور دنیویه صفت علم را بر خود بستهاند، و اصلا و مطلقا از فقه رسمی- تا به استدلالی[1156] چه رسد- خبری ندارند، و چند کلمه از ظرائف و لطائف و اشعار عربیّه و فارسیّه، و بعضی از فقرات «نهج البلاغه» را به جهت فریب دادن عوام حفظ نموده، مرجع انام در بیان شرایع و احکام بودند، اگر به ذکر فتاوی ایشان که در باب احکام دادهاند بپردازم هرآینه کتابی خواهد شد از کتاب «قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله قلت: أنا ابو حنیفه» بزرگتر، و به طول خواهد انجامید.
مجملا: ایشان را با حکیم فقیه، و با فقیه حکیم، و با هیچ هر دو، و با هر دو هیچ، و ما صدق آیه کریمه: خَسِرَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةَ ذلِکَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِینُ[1157] دیدم.
چون این فقیر را عدم تقیه از امثال این اشخاص موروثی است، بدون
ص: 425
خوف و هراس، و عدم رعایت جانب طریقه زمانه سازی بر ملّا و آشکارا مراتب عدم ادراک ایشان را قربتا الی اللّه، و طلبا لمرضاته بیان کردم، موجب ملال و عداوت ایشان، و خوشنودی ملک سبحان، و ارشاد و هدایت جمعی از طالبان راه نجات گردید، و در هر مملکت که رسیدم به قدر امکان در این باب کوتاهی نکردم[1158]، و رضای خالق را بر مخلوق مقدّم داشتم، و خوف از خدعه و مکر و حیله ایشان نکردم.
و به این جهت معاندین من از این طایفه در این کشور بسیار شدند، و در تخریب امور من نهایت طاقت خود را مصروف کردند، و از زبان من فتاوی کاذبه و سخنان جعلیه پیش عوام فقیر بیان کردند، بلکه قاصد هلاکت من شدند، و لکن ابی اللّه الّا ان یتمّ نوره[1159]، و ما جعل کید الکافرین الا فی نحره[1160].
و با وجود این مراحل با من در مباحثه و مکالمه در مسائل شرعیه رو به رو نشدند، زیراکه میدانستند که لیاقت و طاقت و مقاومت ندارند، و اگر احیانا یک دو کلمه به نوع عامفریبی در مجلس سخن میکردند، من هم برطریقه ایشان رفتار میکردم، و طرفة العین خوار و ذلیل میشدند، و نخل مدعایشان[1161] بیثمر میگردید، و نظر به حدیث: «الحق یعلو و لا یعلی
ص: 426
علیه[1162]» قضیّهای که از آن شکل در نظر داشتند، برعکس نتیجه میبخشید، و در بوستان خیالشان به جز خار ندامت چیزی نمیروئید، و ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ[1163].
احوال جماعتی که فقیری به ایشان نفرین کرده است
و در آن بلده و اطراف آن، طایفهای هستند که هریک لولهای تقریبا یک وجب از گل و نحو آن ساختهاند، و در هنگام غائط آن را به مقعد خود کرده بعد از لمحهای[1164] بیرون آورده غائط میکنند، و بدون اعانت آن؛ غائط کردن میسّر ایشان نیست، و بر السن مشهور است که مرد خدایی؛ ایشان را نفرین کرده است که به این درد مبتلا شدهاند.
احوال مذهب خفشانی
اشاره
و در آن بلده «دیدفر» نامی در سرکار ناظم مقرّب و به خدمت
ص: 427
نیابت خان سامانی نظامت اسمی منصوب و متدیّن به دین خفشانی نموده[1165] بود. در مقام تفتیش مذهب او برآمدم و به حقیقت آن پی بردم به جهت تبصره اصحاب بصیرت ثبت میشود.
بدانکه! از جمعی از ثقات و از کتاب «سیر المتأخّرین» معلوم گردیده است که محمّد حسین نامی از سکنه مشهد مقدّس رضوی علیه السلام که در ظاهر مشهور به سیادت بود به امید تفضّل و احسان نوّاب عمدة الملک امیر خان؛ صوبهدار کابل- که از احفاد میر میران بود- از وطن مألوف برآمده به کابل رسید، چون در علوم ادبیّه مثل: منطق و نحو و صرف؛ خالی از معرفت نبود، در اندک زمانی مشهور گردید، پسر شخصی از منشیان امیر خان به شاگردی او رغبت نموده[1166] به استفاده مشغول شد، و به این تقریب در مجلس امیر خان یک روز نامش مذکور گردید، چون بر احوالش مطلع شد، زوجه خود را که صبیّه علی مردان[1167] خان بود بر مقدم او آگاهی داد.
زوجه مذکوره را چون اولاد نمیشد دختر سیدی را به طوری که عادت این کشور است پرورش کرده به فرزندی خود میداشت و در خاطر خود مخمّر[1168] کرده بود که به شخص[1169] قابلی وی را نکاح کرده باشد.
پس آن دختر را با سامان بسیار حباله محمّد حسین نمود، و به این وسیله آن
ص: 428
سراسر حیله را رفاقت و مصاحبت با امیر خان میسّر گردید، و با مردم آن دربار راه و رسم دوستی[1170] استوار[1171] شد، بعد از مرور[1172] چند سال به وساطت[1173] امیر خان داروغگی خوشبوئی خانه پادشاهی[1174] به نام او مقرّر گردید، و بعضی از اولاد امیر خان را که از بطن زنان دیگر بودند مثل هادی علی خان و غیره به عمل بعضی از شعبده بازیها مرید و معتقد خود گردانید، و هادی علی خان زیاده از دیگران ارادت[1175] به هم رسانید، در این اثنا امیر خان به رحمت ایزدی پیوست، و متعلّقان او از کابل به حضور حاضر شدند.
محمّد حسین مذکور به علاقه کار پادشاهی قاصد ملازمت پادشاه شد، و با سرانجام بسیار وارد لاهور گردید، خبر رحلت عالمگیر پادشاه را در آنجا شنید، توقّعاتی که در افزایش جاه و اقتدار داشت منقطع دید، عطر و اسباب دیگر را که همراه داشت، در آن بلده به قیمت اعلا فروخت، مبلغ شصت هفتاد هزار روپیه به هم رسانید و همان را مایه توکّل خود گردانید، و دید که در تمام این کشور کما هو الآن کسی فهم نقطه از خط، و تمیز درست از غلط نمیکند، اگر کسی نیز تمییز دهد در دفع مفاسد نمیکوشد، خصوص اگر مفسده متعلق به امور دین باشد.
و لهذا؛ هرکه هر قسم متاعی را که در بازار آورد ابلهان به شوق تمام آن
ص: 429
را به جان و ایمان خریداری مینمایند، پس جبّه ابله فریبی را پوشیده در جرغه[1176] درویشان داخل گردید، و با همان منشیزاده شاگرد خود که با شعورش یافته متّفق شده، مسلک جدیدی و آئین نوی را اختراع نمود و به اتّفاق یکدیگر شروع به ایجاد زبان عجیب و فقرات غریبه کردند و به حکّ و اصلاح همدیگر کتابی را تألیف کرده «اقوزه مقدّسه» نام نهادند.
چون اندک علمی داشتن و الفاظ غیر مأنوسه از فرس قدیم را که کمتر کسی شنیده بود، در لباس عربی درآورده بودند، لهذا در دل عوام جای گرفت، پس محمّد حسین دعوی مرتبه «بیکوکیت» نموده، گفت که این مرتبهایست مابین نبوّت و امامت، و برای هر پیغمبر اولو العزمی نه «بیکوک» بودهاند، و در نزد امامیه میگفت که: اوّل «بیکوک» خاتم الانبیاء صلّی اللّه علیه و آله؛ حضرت امیر المؤمنین علیه السلام و هشتم ایشان[1177] حضرت امام رضا علیه السلام است[1178]، و تا امام ثامن امامت و «بیکوکیت» هر دو مجتمع بودند، بعد از آن بیکوکیت به من انتقال یافت، و امامت به حضرت امام محمّد تقی علیه السلام تا حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالی فرجه و من خاتم البیکوکم.
و در نزد اهل سنّت میگفت که: چهار نفر از «بیکوک» خلفای اربعهاند به ترتیبی که نزد ایشان است و چهار دیگر را از خلفای بنی امیّه و عباسیّه که فی الجملة بهتر از دیگران بودهاند مینمود، و «بیکوک» نهم خود را حساب
ص: 430
میکرد و میگفت که: ما را به مذاهب و ملل مردمان کاری نیست، ما روشن کننده چراغ هر ملّتیم و «بیکوک» نهم صاحب کتاب و دعوت، و محیی مراسم شریعت، و مجدّد بعضی از ضوابط و طریقه میباشد، لهذا به من وحی و الهام میشود.
و علاوه بر آن میگفت که: من محسن فرزند حضرت فاطمة علیها السلامام که از شکم آن سرور سقط شدم، و این مدّت در بهشت بودم، و حال به حکم حضرت باری به جهت ترویج دین و ارشاد خلایق آمدهام، و نام خود را «نمود اللّه و نمود» مقرر کرده بود، و چهار خلیفه مقابل چهار خلیفه اهل اسلام داشت.
خلیفه[1179] اوّل همان شاگرد نارشید مشیرش بود[1180] و اسم او را «وحی یار» گذاشته بود، و دیگری: میر باقر برادرزنش بود که «الهام یار» نام وی را گذاشته بود، و این دو؛ کاتب وحی بودند.
و دو نفر دیگر: نیز بودهاند که نام ایشان معلوم نیست، و سه پسر داشت اوّل «نمانمود»، دوم[1181]: «فغار»، سیم: «دید»، و دو دختر؛ اوّلی: «نمانه کلان»، و دوّم[1182]: «نمانه خورد»، و نام پسر فغار را «نمود دید» و اسامی خویشان زنش را؛ یکی را: «حق نما اوست» و دیگری «نمایار» و دیگری «نمودیار» و دیگری «نمافر» و دیگری را «نمودفر» گذاشت، و به همین طریق هرکه در
ص: 431
دین او داخل میشد او را به غیر نام اصلی که داشت نامی میگذاشت، و امّت خود را جمیعا «فربود» نام نهاده بود، مثل: لفظ مسلم در مقابل کافر.
پس به همین طریق مردم را در دام خود میآورد، و دین خود را رواج میداد و از کسی چیزی قبول نمیکرد، و مایه توکّلی که از سابق داشت به آن گذران میکرد، و این مرحله موجب ازدیاد ارادت ابلهان میشد، تا آنکه جمعیتی و کثرتی در مریدانش ظاهر شد.
پس پادشاه آنوقت- که بهادر شاه بود- فوت نمود و اختلافی در احوال مردم حاصل شد، و آن معنی موجب ازدیاد استقلال او شد، و مؤلّفات و تصانیف خود را علانیه و بر ملأ به مردم مینمود، و دعوت به دین میکرد.
ملاقات فرّخ سیر با آن مفسد
تا آنکه نوبت سلطنت به «فرّخ سیر» رسید و آن فقیر به غایت ابله و نادان بود، و امیر الامراء حسن علی خان نیز اغلب اوقات در حروب و اسفار[1183] میگذرانید، و قطب الملک نیز به عیش و عشرت مشغول بود، و گاهگاهی از خوف پادشاه متوجّه احوال خود میشد، و بنابراین کسی متعرّض دفع آن مفسد نمیگردید، تا آنکه قریب به بیست و چند هزار کس به آن مطیع گردیدند و شهرت و اقتدار یافت.
پس فرخسیر ابله نیز به اغوای بعضی از مصاحبین خود که مرید او بودند شبی با بعضی از خواص خود مخفی از نظر اصحاب معرفت به ملاقات آن مکّار رفت، آن مردود چون واقف بر مراتب اخلاص و رسوخیت پادشاه
ص: 432
بود، در حجره نشسته در را بست و اندکی[1184] مکث نمود، و از ملاقات امتناع کرد، و بعد از الحاح بسیار در را گشود. پادشاه به تواضع و فروتنی سلام کرده پیش رفت، پوست آهویی بر تخت به جهت او افکنده، گفت: پوست تخت گدایی و شاهی همه داریم، آنچه میخواهی بخواه!.
فرّخ سیر که خالی از ادراک بود استغنای ظاهری او را مشاهده نموده زیاده معتقد او گردید، زیراکه استغنا در این مملکت کمیاب است، و اگر در کسی دیدند از کرامات میدانند، پس چند هزار روپیه و اشرفی به رسم نذر گذرانید، موافق تدبیر قبول نکرد، پس به هزار سماجت مصحف نوشته خود را به پادشاه داد، و در عوض اجرت کتابتش هفتاد روپیه گرفت، پادشاه به تعظیم قرآن برخاسته برسر گرفت و مرخّص شد.
بعد از خروج از حجره زر نذری را به مریدان او تقسیم کرد، این معنی زیادتر باعث ارادت احمقان شد، بعد از آن زیاده از سابق در کوچه و بازار بی بیم و هراس اعمال مخترعه خود را با مریدان به عمل میآوردند، و اقاویل باطله را به بانگ بلند بر زبان جاری میساختند.
احوال او در سلطنت محمّد شاه و فوت محمّد امین خان[1185]
چون سلطنت «فرّخ سیر» در زمان دولت حسین علی خان و عبد اللّه خان منقرض شد و نوبت سلطنت به محمّد شاه رسید، و وزارت منتقل
ص: 433
به محمّد امین خان ناصبی گردید، بعد از دو ماه و چند روز از اتّفاقات به مرض قولنج مبتلا شده بود، و در همان روز عزیمت برهم زدن دستگاه آن مفسد نمود، و به جمعی که حاضر بودند حکم کرد که او را گرفته بیاورند، و اگر ایستادگی کند به قتل رسانند، در آن وقت آن مفسد مشغول صرف طعام بود، به مجرّد استماع این خبر متحیّر شد، و لکن چون کمال استقلال داشت تدبیری که به خاطرش رسید آن بود که پسر کهتر خود را که جمال و سباحتی مالا مزید داشت، با قدری نان و خورش به جهت ایشان فرستاده، گفت: چون یاران به خانه فقیر آمدهاند چیزی بخورند تا فقیر هم به خدمت برسد، مردم چون آن پسر را دیدند بر جمال او ترحّمی نموده، صبر کردند، در این اثنا خبر اشتداد قولنج محمّد امین خان به آن جماعت رسید متحیّر گشته معاودت نمودند.
چون وی را افاقه شد و به هوش آمد استفسار نمود که آن مفسد را آوردند یا نه؟ عدم آوردن آن[1186] را به جهت اشتداد مرض داشتند، آزرده خاطر شده، تأکید در آوردنش نمود که فردا او را بسته بیاورند.
مرض او آنا فانا اشتداد مینمود و صبح مشرف بر هلاکت گشت، و آن مفسد در اوّل امر اراده فرار داشت، چون محرمان او خبر اشتداد و ظهور آثار موت وی را متواتر به او میرسانیدند، مطمئن شد و مریدان خود را جمع نموده، در مسجدی که متّصل به خانهاش بود نشست، و بال بلندپروازی را گشاده با حاضران میگفت که: تیری بر جگر این کافر زدهام که زنده نمیماند، و من به اراده شهادت چون جدّ خود که در مسجد شهید شده در اینجا نشستهام، اگرچه میدانم که شهید شدنی نیستم، زیراکه یک بار شهید شدهام، و گویا که
ص: 434
مراد او اسقاط حمل محسن بود، و لکن منافی با جدّ بودن حضرت امیر علیه السلام است.
پس قمر الدین خان پسر محمّد امین خان چون احوال پدر را دگرگون دید به تخویف زنان و مردانی که کمتر از ایشان بودند، مضطرب گشته، دیوان- یعنی مختار امور- خود را با پنج هزار روپیه به عنوان نذر پیش آن مفسد فرستاده طلب عفو از تقصیرات پدر و استغاثه تعویذی نمود.
چون دیوان رسید و اظهار مطلب کرد و زر را گذرانید، در جواب گفت که: تیر از کمان جسته، و آب آن جوی رفته بازنمیآید، چون مبالغه و الحاح نمود، روی به شاگرد بزرگ خود کرد- که خلیفه اوّلش بود- و[1187] گفت بنویس:
وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ لا یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَساراً[1188] و[1189] او را به دست دیوان داد و گفت: برو اگرچه میدانم که تا تو برسی او زنده نمیماند.
دیوان التماس قبول زر کرد گفت که: من نمیخواهم اگر فقرا میخواهند متصرّف شوند، گدایان که از برای یک فلوس جان میدهند آن مبلغ را با هم قسمت کردند، و دیوان در راه شنید که محمّد امین خان فوت نمود، چون این خبر به آن مفسد رسید خوشحال و فارغ البال از مسجد به خانه شتافت، و کراماتش در شاه جهان آباد اشتهار یافت، و[1190] موجب رغبت ابلهان شد.
ص: 435
فوت آن مفسد و شروع[1191] اختلال در امر ایشان
و بعد از دو سه سال آن مفسد به مقرّ سقر رحلت نمود، و پسر بزرگش در مکان اضلال نشست، و به علّت کثرت طمع با خلیفه اوّل و دو کس دیگر که محرم پدر و همکار او بودند منازعه نمود و حصّه ایشان را کم کرد.
ایشان در اوّل به نوع کوچکی درخواست کردند که این نوع رفتار را موقوف کند، نظر به کثرت مریدین و تسلّط او بر ایشان مغرور شده قبول نکرد، پس خلیفه اوّل که در تألیف آن کتاب که نزول از آسمانش را ادّعا میکرد شریک بود، در روزی که بسیاری از معتقدان و مریدان مجتمع بودند در میان آنها ایستاده، پرسید که یاران! خطّ «نمود» و خط این فقیر را میشناسید؟
اکثری که حاضر بودند اعتراف نمودند، پس مسودّات آن کتاب را که اثر قلم اصلاح استاد و شاگرد در آن بسیار بود، در دامن خود پر کرده به حضور حاضران آورد و گفت که: این مذهب به اجتهاد «نمود» و اعانت من استحکام وجود یافته است، و اگر از جانب آسمان بود؛ حاجت به حکّ و اصلاح نداشت.
مردم چون بر حقیقت احوال مطّلع شدند کسانی که اندک شعور داشتند متنبّه شده منحرف شدند، و[1192] حاضران به غایبان رسانیدند، راه انحراف گشاده شد و بازار آن ملاعین روی به کسادی نمود.
پس بالضرورة با ایشان موافقت نمود و لکن چون امر ظاهر شده بود
ص: 436
چندان سودی نبخشید، بعد از آن «نما نمود» که صاحب مسند بود، به قریهای که هادی علی خان به او داده بود رفته نشست، و همانجا رخت حیات از دنیا بربست، و «شاه فغار» که پسر دوّم[1193] بود بر مسند ضلالت نشست، وی مردی زبانآور و خوش صحبت بود و به علوم متداوله نیز آشنایی داشت، و بعد از رفتن نادر شاه از هند، چون محمّد شاه را ذوق مصاحبت با فقرا بهم رسیده بود، پیش آن پادشاه، راه آمد[1194] و رفت به هم رسانیده بود، و در عهد احمد شاه به مصاحبت نوّاب بهادر جاوید خان تقرّب جسته در تألیف «الهامات جاویدی»- که چند کس به اتّفاق، بنابر خوشآمد جاوید خان مینوشتند- شریک بود، و «دید» قبل از «فغار» مرد و فغار هم در اواسط دولت احمد شاه درگذشت.
و معدودی از آن احمقان بر آن مسلک[1195] باقی بودند، بعد از رحلت فغار و خرابی شاه جهانآباد چند کس از اقربای «نمود» مثل بقیه قوم عاد و ثمود به بنگاله آمدند، صادق علی خان مشهور به «میرن» خار باغ شقاوت جعفر علی خان که برق او را هلاک نمود و از اوضاع و رسوم ایمان چون پدر بیگانه بود، چنانکه مفصّل در کتاب «سیر المتأخرین» نگارش شده است، به حماقت خود و وساطت بعضی از مصاحبان که شبیه صاحب خود بودند بر احوال ایشان مهربان گردید و تولیت قدم رسول [صلّی اللّه علیه و آله] را به آنها مفوّض داشت و روز[1196] پنج روپیه نیز به جهت اخراجات مقرّر نمود، و اکثر آنها
ص: 437
هم به دار البوار[1197] شتافتند، و از مردان ایشان «نما نمود یار» با بعضی از نسوان باقی بودهاند.
و در آن اوقات که من به مرشدآباد رفته بودم «دید فر» که در اوّل کلام نامش مذکور شد از آن قوم موجود بود، و قلیل معروفیتی داشت، و ظاهرا زیاده از دو سه کس از مردان از آن طایفه ضالّه که متدین به آن دین و سالک آن مسلک بودند باقی نماندهاند، و من بر اسامی آنها به سبب گمنامی ایشان مطلع نشدم، و در شاه جهانآباد و بلاد دیگر بحمد اللّه سبحانه از این قوم و از این مذهب اثری نیست، و نوّاب ناظم را اقتداء به سلفه با «دیدفر» مذکور کمال مهربانی و اشفاق است، و اغلب اوقات در مجلس انس و مصاحبت حاضر است، و چنانکه سبق ذکر یافت خدمت نیابت خان سامانی نام نظامت در عهده اوست.
کیفیت نزول وحی به آن مفسد[1198]
چون احوال کیفیّت مبدأ و منتهای این مذهب نگارش شد به بعضی از حالات و عبادات ایشان نیز اشاره میشود، آن مفسد تشبّها به حضرت خاتم الانبیاء صلی اللّه علیه و آله و سلّم مدّعی آن بوده است که نزول وحی بر وی بر دو طور میشود.
یکی آنکه: قرص نورانی چون آفتاب مشاهد گشته، در آن قرص کلمات و احکامی را که مدّعی بود به نظرش میآید، و در آخر کار آن نور
ص: 438
محیط او شده از هوش میرفت، و مشقّت این قسم بسیار بوده است که تحمّل آن سوای او را مشکل بوده است.
و قسم دویّم آنکه: آوازی از جانب آسمان میآید و آن کلمات به گوشش میرسد، و در وقت سلام که تحیّت اهل اسلام است «السلام علیک» گفته کلمه «خفشان نمود بود ال» بر آن میافزود، و «ال» به کسر الف به زبان فرس قدیم خدا را گویند، و معنی این عبارت- چنانکه شنیدهام- این است که شأن خفی پروردگار را که ازل الآزال بود، «نمود» ظاهر میکند به مردم خفایای صفات او را.
کیفیت نماز مخترع آن جماعت
و هر روز سوای نمازهای پنجگانه سه نماز مقرّر کرده بود و آن را «دید» مینامید، یکی: در اوّل طلوع آفتاب، دویّم: در هنگامی که آفتاب در نصف النهار باشد، سیّم: وقت غروب آفتاب که هنوز سرخی در مشرق موجود باشد.
و کیفیّت آن نماز چنین است که: خود یا خلیفه او در میان میایستاد و هرقدر از مردم که حاضر بودند چهار صف مربع مثل چهار دیوار میبستند، و هر صفی رو به طرف مقابل خود میایستاد و کلمات چند که بافته بود میخواندند، چون تمام میشد سر را به همان طرف مقابل خود فرود آورده به طرف دست چپ خود میگردیدند، به طوری که صف شمال رو به مغرب شود و صف مغرب رو به جنوب و صف جنوب رو به مشرق، وصف مشرق رو به شمال.
ص: 439
پس به طرف زمین مینگریستند و بعد از آن به طرف آسمان، و هربار آن کلمات را تکرار میکردند، و[1199] بعد از ملاحظه شش جهت «دید» تمام میشد و جمعیت متفرّق میگردید، و[1200] در سالی دو روز را عید میکردند، یکی هفتم ذی الحجة، و او را روز «جشن» مینامید که روز اوّل نزول وحی بر او بوده است، و دیگری «سولان» نام داشت که در ماه دیگر بود، و آن روز یکی از اعیاد قدیمه فارسیان است.
قبل از روز جشن، آن مفسد شش روز را روزه میگرفت و با کسی سخن نمیگفت، به نوعی که در ملل سابقه مقرّر بوده است، پس در روز جشن تمام امت او مجتمع میشدند و بر روی یکدیگر عبیر و دیگر خوشبوئیها میافشاندند و مسرور میگردیدند، و دو علم همراه گرفته و خود کلاهی به شبیه کلاه ارامنه، اندکی بلندتر از آن بر سر گذاشته با امّت به طرف کوهی که در شاه جهانآباد است- و مدّعی آن بود که اوّل انزال وحی بر او در آنجا شده بود- میرفتند، و باز به مکان خود مراجعت نموده، با یکدیگر مصافحه میکردند.
احوال مهتاب رأی مخاطب به جکت سیتا
و در این کشور «مهاجنان»[1201] یعنی صرّافان بسیار هستند که اصحاب سرمایه خطیرند، و احدی از حکّام مزاحم احوال ایشان نمیشود،
ص: 440
و[1202] روزگاری را به آسودگی میگذرانند، و از آن جمله بودند اولاد «جکت سیتا مهتاب رای»، که از قوم هنود و در آن بلده بودند، متواتر شنیدهام که در ازمنه سابقه قریب به سی هزار نفر از قوم «مرهته» به خانه او داخل شده تمامی بر اسبهای خود روپیه حمل کرده، به غارت بردند، و از اتفاقات بعضی از ایشان به خزانه اشرفی رسیده، اشرفی حمل کرده بودند، چون دیگران در اثنای راه بر این معنی آگاهی یافتند روپیه را در صحرا ریخته، مراجعت کرده، اشرفی حمل نمودند. پس بعد از آنکه رفتند و آسودگی حاصل شد، ناظم وقت به «جکت سیتا» در مقام دلنوازی فرموده بود که شنیدهام که در این قضیّه به شما ضرر بسیار رسیده است، گفته بوده است که آنچه شد ضرر محسوب نمیشود، زیراکه در حساب سود یک روزه[1203] نقصان من شده است، و الحال نیز اولاد او مالک کرورها میباشند.
و جماعت انگریزیه اصلا متعرّض احوال ایشان نمیشوند، و حق آن است که در این مرحله این ملک را نسبتی و شباهتی به حدود دیگر از ایران و روم نیست، و لهذا از این قبیل اصحاب دول در این کشور بسیار بوده و هستند که سلاطین و حکّام اصلا و مطلقا مزاحم ایشان نشده و نمیشوند، و اگر ایشان را وجهی ضرور شود، چون دیگران از این جماعت قرض میکنند، و سود میدهند، امید که حق تعالی دیده انصاف به دیگران نیز کرامت فرماید.
و عمده شغل ایشان آن است که زر به مردمان قرض میدهند و سود میگیرند، و اگر مال التجاره کسی از ملکی به ملکی رود، ضامن آفت سماوی
ص: 441
و ارضی[1204] میشوند، و در عوض به قدر قیمت آن مال مبلغی را میگیرند.
و اگر مال غرق شود یا دزد برد، به مالک او قسم میدهند که در قیمت آن دروغ نگفته است، چون قسم خورد[1205] سرمایه را به او میرسانند، و شنیدهام که بسا هست که انسان را نیز بیمه میکنند، و اگر در آن سفر هلاک شد، قیمت او را که معیّن شده است به وارثش میرسانند.
القصّة در آن بلده مدت هفت ماه الا شش روز توقف کردم، اگرچه از راه گذران امور دنیویّه خوش میگذشت، و لکن به سبب قلّت وجود هم زبان، و کمی جوان نکتهدان، و معاشرت با بعضی از دونان که طبیعت از مصاحبت ایشان وحشت تمام داشت، و بستن در بر روی ایشان میسّر نبود، همیشه خاطر محزون و مغموم میماند.
ورود میرزا محمّد حسین به مرشدآباد
و در ماه رجب عالیجناب میرزا محمّد حسین سابق الالقاب شهرستانی وارد آن بلده شدند، من به استقبال ایشان تا کنار شط رفتم، در خانه فقیر منزل فرمود، چون تعجیل داشتند فیمابین ایشان و بیگم موصوفه چنانکه باید رسوم متعارفه به عمل نیامد، بعد از شش روز به سمت عظیمآباد تشریف برد.
ص: 442
اسلام[1206] عبد اللّه فارسی
و در آن بلده شخصی از قوم آتشپرست که به فارسی مشهورند، و در ممبئی سکونت داشت وارد شد و به تقریبی پیش من راه آمد و رفت حاصل نمود، و در ماه مبارک رمضان به ترغیب من هدایت یافت و به سعادت اسلام مشرّف گردید، احکام اسلام را از ختان و غیره بر وی جاری کردم، و نام او[1207] را عبد اللّه نهادم، پس چون دل را افسردگی بسیار شد عازم سمت عظیم آباد شدم، بیگم موصوفه ممانعت کرد قبول نکردم.
فصل سیزدهم خروج از مرشدآباد به[1208] سمت عظیمآباد
اشاره
و در روز یکشنبه هفدهم شهر شوال المکرم از سنه مذکوره اهل خانه را به سبب حمل در آنجا گذاشته خود به اتّفاق عالیشان میرزا سنگین بیک که از اشراف و[1209] خاندان قدیم، و از ساکنان آن بلده و از نسل قزلباشیه خراسان است، بر کشتی سوار شده عازم عظیمآباد شدم، و در عرض راه قصبهجات بسیار دیدم.
ص: 443
قصبه راج محل[1210]
از آن جمله بود «راج محل» که آخر صوبه بنگاله و ابتدای صوبه بهار است، و سابق بر این محلّ سکونت سلاطین بنگاله و مقرّ ریاست شاه شجاع برادر اورنگ زیب پادشاه بوده است، و آثار عمارات عالیه آن بر کنار دریای «گنگه[1211]» هویداست، و نهایت خوش آب و هواست، و چون قریب به کوه واقع است، شکار برّی مثل: آهو و گوزن و نحو آن در نواحی آن بسیار است، و در آنجا ظروف گلی را به تکلّف و نزاکت تمام میسازند به حدّی که از آنجا به رسم تحفه به اطراف میبرند.
بها گلپور[1212]
و از آن جمله بود «بها گلپور[1213]» که آباد و معمور است، و پارچه شیر و شکر که مرغوب رومیان، و باب بصره و بغداد است، در آن به وفور است، و تجّار خرید کرده به اطراف میفرستند، و در اثنای راه قطعه سنگ بسیار بزرگی از آب برآمده است، و یکی از فقرای[1214] هنود بر آن عمارت ساخته ساکن بود، و آن جماعت وی را احترام مینمودند، حقیقت احوال بر من معلوم نشد، ابلهان بعضی سخنان از وی نقل میکردند.
ص: 444
منگیر
و از آن جمله بود «منگیر[1215]»، و آن قصبه باشکوه است، و قلعه بلند اساس و خندق[1216] عمیقی دارد، و چون جماعت انگریزیه به جز کلکتّه جای دیگر را آباد نمیخواهند، متوجّه تعمیر او نمیشوند، و لهذا مشرف بر خرابی است، و آن را به وضعی ساختهاند که اصلا توبگیر نیست، و در داخل قلعه چند خانه از آن قوم هست، با مردمان سپاهی ایشان، و مابقی صحراست، و در خارج قلعهآبادی و محل سکونت مردمان است.
نجّاران با وقوف هوشمند در آن بسیاراند و از چوب «سال» که چوب بسیار سنگین و با دوام و خوشرنگ است، از قسم صندوق و کرسی و غیره به انواع مختلفه در نهایت تکلّف و صفا میسازند، و از آنجا به امکنه دیگر میبرند و به آن خوبی در حدود دیگر کمتر است، و چون به کوه نزدیک است، در قرب و نواحی آن چشمههای[1217] بسیار است.
چشمه آب گرم[1218]
و از آن جمله چشمهای است که «سیتا کند» ش مینامند، و از سمت
ص: 445
بنگاله[1219] که میروند، نرسیده به منگیر قریب به گنگه[1220] واقع است، و آب آن به مرتبهای گرم است که دست را در آن نهادن مشکل است.
و وجه تسمیه آن آن است که «سیتا» زنی بوده است که هنود وی را از مقدّسات چون مریم میدانند، و «کند» چشمه را گویند، و میگویند که سیتا روزی محتاج به غسل شد، و هوا[1221] بسیار سرد بود، و این چشمه به سبب کرامت او موجود شده است، و در آن غسل نموده است.
و لهذا جماعت هنود او را احترام میکنند، و غسل کردن در آن را موجب ثواب میدانند، و آب آن را تیمّنا و تبرّکا به اطراف میبرند، و با آن شدّت گرمی که دارد، برنج و غیر آن از اطعمه در آن پخته نمیشود، و میگویند که آب آن بسیار سبک و گوارا و هاضم است، چون از موضعش خارج شد، بسیار سرد و لطیف میشود، و قریب به آن بعضی چشمهها هست که آب آنها نهایت سرد است.
و از این قبیل چشمهها در حدود تفلیس و ایران نیز بسیار است، و در میان ذهاب و قصر شیرین نیز هست، که من به جهت مرض جرب غسل کردم و نفع دیدم، چنانکه سبق اشاره به آن شد[1222]، و در دامن کوه آن انواع طیور و وحوش بسیار است، و در ازمنه، سابقه صیدگاه سلاطین بوده است.
ص: 446
فصل چهاردهم ورود بلده عظیمآباد
اشاره
یوم هفتم شهر ذی القعدة الحرام از سنه مذکوره وارد عظیمآباد شدیم، بعضی از دوستان استقبال کردند، و حسب الخواهش اولاد همشیره جناب میرزا غلام حسین خان سابق الذکر که به تقریب وصلت عالیشان امیر علی خان برادر خود با صبیّه اردلی خاص نوّاب آصف الدوله مشهور به «مهاراجه جها و لعل» به آن بلده رفته بودند، منزل کردم، و آن اعظم بلاد صوبه «بهار»[1223] است، و نام آن «پتنه»- به پاء فارسی و تاء مثنیّه ساکنه، و نون مفتوحه، و هاء ساکنه- بوده است.
عظیم الشان خلف عالمگیر پادشاه را اراده شد که شهری را به نام خود بنا نموده باشد، چون اخراجات آن را تخمین کردند زیاده بر کرور روپیه میشد، پادشاه آن بلده را به نام او موسوم و به عظیمآباد مشهور فرمود، و لهذا آن شهر آباد و اصل «بهار» خراب و به منزله قریه شده است، و حال پتنه نیز خوانده میشود.
شهری است فقرا پرور و نهایت رنگین و خوش آب و هوای[1224]، و انواع ملبوس و مأکول در آن مبتذل است که از آنجا به اطراف و نواحی میبرند، و در حدود بنگاله بلکه هند، شهری به جامعیت آن کم است، و اگر جنّة الهندش بنامند رواست.
ص: 447
طول آن قریب به یک فرسخ و نیم، و عرض آن نیم فرسخ است، و بر کنار رودخانه گنگه[1225] که به خوبی و لطافت و عذوبت مشهور است واقع است، و بازارات با شکوه و عمارات و ابنیه عالیه در آن بسیار است، و در کناره دریا مسجد و مدرسه بسیار عالی است که در ازمنه سابقه نوّاب سیف خان بهادر که یکی از حکّام و بزرگان قزلباشیه بود[1226] او را بنا کرده است، و به جهت اخراجات آن نیز بعضی امکنه مقرّر کرده است، و عدد جمل آیه شریفه: أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً[1227] موافق تاریخ بنای اوست[1228]، و الی الآن مضبوط و مستحکم است، و فی الجملة آثار خرابی به سبب عدم تعمیر در آن ظاهر شده است.
و در این اوقات بعضی از جهّال نامه سیاه از اولاد دختری نوّاب سراج الدوله شهید سابق الذکر، مدرسه و توابع آن از اراضی و قفیه آن را غصب کرده، در آن عمارت ساختهاند[1229]، و مؤمنین به سبب عدم قدرت ممانعت نمیتوانند نمود.
مجملا: چند روزی در آن بلده ماندم، حضرات اعزّه و بزرگان و مقدّسین و مؤمنین به ملاقات آمدند و به تحقیق مسائل شرعیّه مشغول شدند.
الحق در این مرحله نیز وی را از سایر بلاد بنگاله[1230] خصوص دار
ص: 448
الشرب مرشدآباد ممتاز دیدم، جمعی از بزرگزادگان از اولاد قزلباشیه و غیرهم در آن بلده ساکن و به رفاهیت میگذرانند.
نوّاب عباس قلی خان بهادر
و از[1231] آن جمله بود عالیجاه شوکت و اجلال دستگاه زبده خوانین ذوی الاحترام و عمده امراء عظام نوّاب مستطاب مقرّب السلطان، مبارز الملک امیر الدوله خان خانان، عباس قلی خان بهادر نصرت جنگ دام اقباله، خلف مرحمت و غفران مآب نوّاب مستطاب منیر الدوله[1232] رضا قلی خان بهادر نادر جنگ خراسانی که از اولاد زنده فیل احمد جام است، و چنانکه شنیدهام ابا عن جدّ در زمره امرا سرکار سلاطین صفویّه- رضوان اللّه علیهم- بودهاند.
و نوّاب مرحوم خود در خدمت شاه طهماسب خلد مکان بود، و بعد از انقلاب آن دولت و انتقال آن به نادر شاه، به پاس حق نمک؛ چندی منزوی شد، چون نادر شاه بر مراتب عقل و ادراک او مطلع گردید، وی را طلبیده در سلک امراء دولت خود منسلک گردانید، و بعد از چندی به سفارت نزد محمّد شاه پادشاه هند فرستاد، و از آن وقت در این کشور در نزد سلاطین بابریه معزّز و محترم میماند، و در خدمت شاه عالم پادشاه عزّت و احترام بسیار داشت، و از امراء نامدار آن دولت بود، و به وکالت مطلقه ذات پادشاه نیز سرافراز بود تا به رحمت ایزدی پیوست.
نوّاب معظّم الیه امیری است روشن ضمیر و بلند همّت و عالی مرتبت،
ص: 449
نیکو خصلت و باوقار و دیندار و خجسته کردار، و صاحب ذوق سلیم و طبع مستقیم، و در علوم رسمیّه نیز خالی از ربطی نیست، و به تحصیل آن بسیار شایق است، و با من مودّت و محبّت آن جناب به درجه اتّحاد و برادری رسیده است.
اغلب به ملاقات تشریف میآورند[1233]، و خاطر حزین را به صحبتهای رنگین مسرور میداشت، و اولاد امجادش نیز همه صاحب کمال و مقدس و طالب راه نجات و از ابنای جنس خود ممتازاند[1234].
سید کاظم علی خان بهادر[1235]
و از آن جمله بود عالی جناب سلالة الأطیاب و[1236] الانجاب، نقاوه خاندان، و زبده دودمان، فخر الاقران و الامثال، سید کاظم علی خان بهادر، خلف ارشد ارجمند مرحمت و غفران مآب، نوّاب فخر الدوله سید نقی علی خان بهادر ظفر جنگ، خلف مرحوم بخشی[1237] الممالک، نصیر الدوله سید هدایت علی خان بهادر اسد جنگ بن سید علیم اللّه بن سید فیض اللّه طباطبایی، که در علوّ خاندان کالشمس فی رابعة النهار مشهور و مستغنی از اظهار است، وی بزرگی است عالی مقام و سیدی است خجسته کلام و کوچک
ص: 450
دل، و شکسته نفس و فروتن و متواضع، و به مجالست و مصاحبت علماء و اصحاب کمال شوق تمام دارد، و در لحاظ طریقه آداب دوستی و وداد در غیاب و حضور قلیل النظیر است، روزگاری را به خوبی و آسودگی میگذراند[1238]، با منش انس و مودّت و اتّحاد به درجه کمال است.
اغلب اوقات با منسوبان و خویشان خود- که اغلب آنها از نیکانند- به ملاقات تشریف میآوردند، و خاطر حزین را خوش میداشتند، و والده ماجده خان معظّم الیه صبیّه مرضیّه مرحوم نوّاب اسماعیل قلی خان بهادر است از بطن صبیّه مکرّمه منچهلی خانم، صبیه وسطی مرحوم حاجی احمد[1239] برادر والاگهر نوّاب مستطاب غفران مآب، مهابت جنگ صوبهدار بنگاله.
فرد[1240]
نژاد از دو کس دارد آن[1241] نیک پیز بهرام گور وز کاووس کی
و عموی خان معظّم الیه مرحمت و غفران پناه سید غلام حسین خان مصنّف کتاب «سیر المتأخرین» است، و با عالیجناب میرزا غلام حسین خان خلف مغفور[1242] حاجی اسماعیل بن آقا علاء الدّین محمّد، که ذکر ایشان در اولاد ملّا محمّد صالح مازندرانی گذشت، فی الحقیقه نسبت خالهزادگی دارند،
ص: 451
و از اجداد ایشان جنّت آرامگاه مرحوم میر فیض اللّه قدس سره نهایت مقدّس و صالح بوده است، و مشهور است که به ملاقات فایض البرکات حضرت صاحب الامر علیه السلام مشرف شده است، و در آن شهر بود سلالة السادات میر محمّد مؤمن خلف میر محمّد یوسف بهبهانی، وی از سادات عالی درجات طباطباء است، و مدّتی است مدید که از دار الایمان ایران به این مملکت افتاده است، و سابق بر این فی الجملة مایه معیشتی داشت، و در این اوقات تهیدست گردیده، روزگاری را به عسرت و افلاس میگذراند و اولاد چند دارد.
و نیز در آن بلده بود عالی حضرت، رفیع منزلت، خجسته رفتار، ستوده کردار، آقا زین العابدین گل گلاب، خلف مرحوم حاجی محمّد تاجر قزوینی، جوانی است نیکو اخلاق و مبادی آداب و خوش صحبت، مادامی که بودم اغلب انیس و مونس بود، و در خدمات مرجوعه از خود به قصور راضی نبود.
الحق وجودش به جهت متردّدین در انجاح مهمّات نهایت مغتنم است، و اسامی دوستانی[1243] که بعد از معاودت از فیض آباد با ایشان ملاقات میسّر شده است[1244] منبعد نگارش خواهد یافت.
دزدی [ای] که در داناپور رویداد شد
مجملا: بعد از چند روز روانه سمت فیضآباد شدم، در منزل «داناپور» که تقریبا سه فرسخ از عظیمآباد دور است، نصف شب گذشته من و جمیع همراهان در خواب بودیم، جماعت قطاع الطریق بر کشتی ریختند، بعد از
ص: 452
اطلاع اندک مدافعه شد، چون بسیار بودند و طاقت مقاومت نبود غالب شدند، و داخل کشتی گردیدند، و دو نفر با شمشیرهای برهنه بالای سر من و آقا محمّد حسن خراسانی ناظر من ایستاده بودند، و آنا فآنا مرا خوف قتل بود، و تتمه ایشان تمام اسباب را به غارت بردند و به جز رختی که پوشیده بودم و کتب چیز قابلی نگذاشتند، و علاوه به تهدید و توعید از ما شراب میخواستند.
چون کتب را دیدند به یکدیگر گفتند که اینها اهل شرب نیستند، و از برکت کتب از آن مرحله نجات یافتیم، و کشتی را زیر و زبر کردند که شاید از قسم روپیه چیزی مخفی کرده باشیم، و تمام ملازمان را برهنه کردند سوای آقا محمّد حسن را، و نیم ساعت تقریبا به صبح باقی مانده بود که رفتند.
صبح آن شب معاودت به عظیمآباد نمودیم، دوستان چون مطلع شدند اول یکی از قوم هنود که «منشی رام چند» نام داشت و در چند روزی که بودم اخلاق ناصری را پیش من میخواند، و در طایفه خود ذی هوش و صالح بود پیش آمد و اظهار غصّه و اندوه و افسوس کرد، پس دوستان رسیدند و در خانه عالیشأن سید کاظم علی خان بهادر سابق الذکر که بر کنار دریا بود منزل کردم، و از[1245] فضل الهی و همّت او و سایر دوستان در سه روز تمام اوضاع من بهتر از اوّل منقّح گردید.
و خاطر حزین از نبودن رفیق مشوّش بود که منشی عزیز اللّه- که یکی از منشیان جماعت انگریزیه بود و با من از دکهن غایبانه دوستی میداشت- وارد؛ و از راه خشکی عازم بنارس بود.
ص: 453
فصل پانزدهم خروج از عظیمآباد دفعه ثانیه
اشاره
پس در عشر آخر ماه ذی القعدة الحرام با اسباب و سرانجام تمام «کهاران»[1246] به جهت سواری خود و «چهکره»[1247] و گاری به جهت حمل متعلّقان و سایر لوازمات، و چهار نفر تنفگچی از برای محافظت استیجار نمودم، و به اتّفاق منشی سابق الذکر روانه بنارس شدیم، اگرچه وی از اهل سنّت و جماعت بود، و لکن در لوازم اعزاز و احترام و مهربانی در اثنای راه کوتاهی نکرد.
قصبه شهسرای[1248]
بعد از چند روز به قصبه شهسرای که در السن عوام به «سسرام» مشهور است، رسیدیم، و آن قصبهای است در نهایت وسعت و آبادی، و آثار عمارات و ابنیه عالیه در آن بسیار است، و همگی به مفاد آیه شریفه خاوِیَةٌ عَلی عُرُوشِها[1249]، خراب و ویران است.
ص: 454
مقبره شیر شاه و احوال آن[1250]
و شیر شاه معاصر همایون پادشاه خلف بابر پادشاه؛ وی را مقرّ سلطنت خود کرده بوده است، و مقبرهاش نیز در آنجاست، برکه آب بزرگی را ساخته است، و در وسط آن عمارات عالیه و قبّه و بارگاه در غایت ارتفاع بنا نموده، و در آن قبر اوست، و سابق بر این پلی به جهت عبور داشته است، و حال آن پل به مرور دهور خراب شده است، و عبور در آن به جز کشتی و نحو آن میسّر نیست.
به آنجا رفتم، چند قبر در آن بود که بر بیاعتباری دنیا و ریاست و سلطنت آن گواهی میدادند، و بر بام آن رفتم تا مسافت هشت نه فرسخ راه، همه سبز و خرم به نظر میآمد، و در این مدّت عمارتی به آن علوّ شأن کمتر به نظر من آمده است، و این شیر شاه از جماعت افاغنه است و در بدو امر یکی از سپاهیان و کمینه خادمان بابر پادشاه بن عمر شیخ بوده است.
روزی پادشاه مذکور بر وی غضب فرموده، امر به حبس و قیدش[1251] نمود[1252]، وی به مجرد شنیدن بر اسبی که داشت سوار شده به سمت بنگاله فرار نمود، جمعی به تعاقبش رفتند، وی را نیافتند، پس در صوبه بهار به ملازمت سلطان محمّد که داعیه بزرگی، بلکه سلطنت داشت رسید، و از جمله سرداران عسکر او گردید.
ص: 455
بعد از چندی بابر پادشاه فوت شد و سلطنت به همایون پادشاه رسید، و دولت سلطان محمّد نیز سپری گردید، شیر شاه چون میدان را خالی دید خروج نمود، و صوبه بهار و بنگاله را به تصرّف خود آورد، همایون شاه جمعی را به دفع آن معیّن نمود.
شیر شاه به شبیخون، جمعیت ایشان را متفرّق و منهزم ساخت، پس پادشاه خود به مدافعه آن متوجّه شد، و در نواحی بنگاله تلاقی فئتین و جنگ سلطانی روی داد، شکست بر فوج شاهی رسید، هزیمت نمود، و شیر شاه از تعاقب میرفت و جنگهای عظیم رویداد میشد، و در هر دفعه شکست بر شاه میرسید، تا آنکه وی را از مملکت اخراج نمود و خود بر تخت سلطنت متمکن گردید، و در آن مدّت که شیر شاه سلطنت نموده است از وی آثار خیر بسیار پدید آمده است.
وضع سرا و بهیاره
از آن جمله است: وضع سراهای بسیار که به جهت مسافرین در شوارع و طرق ساخته بوده است، و در آن خدم و حشم به قدر احتیاج مقرّر بودهاند، که هرگاه مسافری وارد میشده است تمام امورات ضروریه او را از اکل و شرب و علیق دواب از سرکاران[1253] پادشاه میدادهاند.
و در این اوقات آن وضع باقی است و مردم خدمه در سراها هستند، و لکن طعام و شراب موقوف است، چون مسافر میرسد ایشان آب و هیمه
ص: 456
میآورند و خدمتگذاری مینمایند، و در هنگام رفتن هرکس[1254] چیز جزوی به ایشان میدهد[1255]، و تعمیر و متوجّه شدن آن سراها بر ذمّه ایشان است، و در بعضی از مواضع خود سراها ساختهاند، و به همان نهج متوجّه خدمات میباشند، و این قوم را «بهیاره» مینامند، و در بیشرمی و بیحیایی به ایشان مثل میزنند.
رفتن همایون پادشاه به ایران
مجملا: همایون پادشاه به ایران رفت، به قصد پناه بردن به پادشاه گیتیپناه جنّت آرامگاه، شاه طهماسب بن ابو البقاء شاه اسماعیل صفوی، و از کابل به آن پادشاه ذیجاه مراسله مشتمل بر عجز و ارادت رسیدن به ملاقات نوشت، و در آن این شعر را مندرج ساخت[1256]:
شعر
ما در این در نه پی حشمت و جاه آمدهایماز بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم
چون آن[1257] مراسله به حضور شاهی رسید در جواب نامهای ملاطفتآمیز مشتمل بر رعایت آداب سلطنت نوشته، در آن این بیت را
ص: 457
نوشت:
شعر
همای اوج سعادت به دام ما افتداگر ترا گذری در مقام ما افتد
و به خدمتش فرستاد، و به اطراف و حدود مملکت خود فرامین متضمنه بر کیفیّت و دستور العمل خدمتگذاری به آن پادشاه به سرکردگان و عمّال نوشت، و سواد آنها در کتب مفصّله مورّخین ایران و هند مسطور است.
مجملا: چون به مقرّ سلطنت عظمی رسید، ارکان دولت تا دو سه منزل، و شاهزادگان تا یک منزل، و خود تا کنار فرش استقبال نمودند، و دست آن پادشاه را گرفته بر مسند همایون همنشین خود ساخت، و به وعده استرداد مملکت، و قلع و قمع دشمنان زنگ از آئینه خاطر شریفش زدود، و[1258] تا آن پادشاه در آن مملکت بود در فرامین حکم همایون مینوشتند.
پس از چندی قومی از قزلباشیه را ملتزم رکاب او ساخت که به زور بازو و قوّت شمشیر آن مملکت را از وجود عدو صاف کرده، همایون پادشاه را بر تخت همایون نشانیدند، و به فرمانفرمائی و سلطنت موروثی مقتدر ساختند.
فصل شانزدهم ذکر ورود بنارس و احوال آن بلده
اشاره
بعد از نه روز در ماه ذی الحجة الحرام وارد بلده بنارس شدیم، وی
ص: 458
اعظم بلاد صوبه «بیراک» و بر کنار شط گنگه واقع است، و در نزد جماعت هنود از اراضی مقدسه متبرکه است، و معتقداند که تا چهار فرسخ در چهار فرسخ آن در جهات اربعه مردگان را پرسشی و سؤالی نیست، و هرقدر که این شخص بدکار باشد، چون در آن میرود[1259] و بسوزد، از نیکان خواهد شد، و در جسد خوبان و بزرگان بار دیگر به وجود آید، و به این سبب در آن؛ اجتماع و ازدحام ایشان از بلاد دیگر بیشتر است، و عمارات دو طبقه و سه طبقه بالای هم از سنگ صاف و آهک ساختهاند، و گذرها و کوچهها[1260] بسیار تنگ است، که عبور دو کس سه کس در آنها نهایت[1261] مشکل است.
لهذا در خارج شهر مقام کردم، بعد از دو روز جمعی از بزرگان مطلع شده آمدند، و به التماس تمام مرا در[1262] داخل شهر بردند، و چند روزی که بودم به حدّی اجتماع میشد و مؤمنین به جهت تحقیق مسائل حاضر میشدند که بر مردم راهگذر از کثرت خدم و حشم و سواری بر در خانه، امر بسیار مشکل شده بود.
و چون دریافت کردم زیاده از دو لکخانه از طایفه مسلمین از سنّی و شیعه در آن بلده میباشند، و با آنکه به ظاهر آن شهر دار الکفر است، اهالی وی را نیز از دار الشرب مرشدآباد در تحقیق مسائل شرعیّه و در مراتب دینداری بهتر دیدم، و چند روزی که بودم شب و روز آرام نداشتم.
ص: 459
«کوتوال» یعنی داروغه آنجا میر ذو الفقار علی نامی بود، با وجود آنکه از اهل سنت و جماعت بود، چون مطلع شد حاضر گردید و در تهیّوء و درستی امورات و لوازم سفر و خدمتگذاری از خود به قصور راضی نشد.
احوال شیخ محمّد علی حزین[1263]
اشاره
و در آن شهر بود عالیشان حاجی محمّد بیگ و علی اصغر بیگ سمنانی و جمعی دیگر از قزلباشیه؛ و اغلب اوقات حاضر میشدند. و قریب به خارج شهر واقع بود؛ مقبره شیخ محمّد علی جیلانی[1264] متخلّص به حزین که از احفاد عارف ربّانی شیخ ابراهیم معروف به زاهد جیلانی[1265]؛ مرشد و مطاع شاه صفی
ص: 460
جدّ اعلاء سلاطین صفویّه رضوان اللّه علیهم است، و اوصاف آن از غایت اشتهار مستغنی از اظهار است.
و شیخ مذکور سلاله آن خاندان و مشعله افروز آن دودمان بود، ولادت با سعادتش در روز دوشنبه بیست و هفتم ماه ربیع الاول سنه یکهزار و یک صد و سه (1103) هجری در اصفهان اتّفاق افتاده، و در خدمت جمعی از علماء عالیشأن چون والد خود، و شیخ محمد خلیل اللّه طالقانی، و مولانا محمّد صادق اردستانی، و آقا هادی بن ملّا محمّد صالح مازندرانی- شارح «اصول کافی» که ذکرش گذشت- و مرحوم میرزا کمال الدین محمّد فسائی داماد مولانا محمّد تقی مجلسی- سابق الذکر- و فاضل محدّث حاجی محمّد طاهر اصفهانی، و قدوة الحکماء شیخ عنایت گیلانی، و سید المتبحّرین امیر سید حسن طالقانی، و فاضل مدقّق میرزا محمّد طاهر خلف میرزا ابو الحسن قاینی- که در ریاضی نادره زمان بود- و استاد العلماء مولانا شاه محمّد شیرازی، و جامع المعقول و المنقول آخوند مسیحای فسوی تلمیذ استاد الکل آقا حسین خوانساری، و مولانا لطف اللّه شیرازی تلمیذ فاضل محدّث مولانا محسن کاشانی، و فضلای دیگر تحصیل مراتب فضل و کمال نمود، و به اندک زمانی مقتدای انام و مرجع خاص و عام و در اغلب علوم امام همام گردید.
و مدتی را به سیاحت فارس و عراق عرب و عجم، و خراسان و طبرستان،، و حجاز و یمن و برّ عمان گذرانیده، به ملاقات جمعی از علما و اعیان رسیده است، چون فاضل ربانی میرزا علاء الدین محمّد گلستانه، و فاضل متبحّر مجتهد آقا جمال الدین محمّد خلف اکبر علامه نحریر استاد الکل آقا حسین خوانساری، و آقا رضی الدین محمّد خلف دیگر آن مرحوم،
ص: 461
و آخوند مسیحای کاشانی تلمیذ و داماد آن مرحوم، و فاضل متبحر شیخ جعفر قاضی اصفهان، و فاضل محقق میرزا حسن خلف مولا عبد[1266] الرزاق لاهیجی ساکن دار المؤمنین قم، مؤلف کتاب «شمع الیقین» در عقاید دینیّه، و «جمال الصالحین» در اعمال، و «رسالهای در تقیه»، و مولانا محمّد گیلانی مشهور به سراب، و مجتهد کامل مولانا بهاء الدین محمّد[1267] اصفهانی مشهور به فاضل هندی، و سید فاضل کامل سید هاشم همدانی، و فاضل متبحّر کامل میر صدر الدین محمّد قمی اصفهانی، مدرس مدرسه همدان، استاد جدّ این فقیر، و مولانا ابو الحسن اصفهانی ساکن نجف اشرف، و فاضل مقدّس شیخ یونس نجفی، و عالم زاهد شیخ احمد جزائری، و شیخ مفید شیرازی، و مولانا محمّد فراهی، و سید الاتقیاء و رئیس العلماء و الصلحا سید هاشم نجفی، و مولانا محمّد علی شیرازی مشهور به سکّاکی.
و فاضل ادیب سید علی خان بن سید نظام الدّین احمد[1268] حسینی مشهور به حجازی شارح «صحیفه کامله»- که از احفاد امیر غیاث الدین منصور شیرازی است- و عالم عامل مولانا عبد الکریم اردکانی، و فاضل محقق میر عبد الغنی اصفهانی- که در میراث رساله دارد- و شیخ سلام اللّه شولستانی شیرازی که از خلق انزوا گزیده، در کوهی مقام داشته است، و مجتهد کامل ملّا محمّد[1269] رفیع گیلانی مجاور مشهد مقدس رضوی، و سید نور الدّین بن سید
ص: 462
نعمت اللّه جزایری ساکن شوشتر، و امیر سید علی و برادرش میر سید حسین ولدین سید الافاضل میر عزیز اللّه جزائری که در خرّمآباد فیلی[1270] ساکن بودهاند، و اواخر ایّام فاضل محدّث کامل استاد المجتهدین و رئیس المتأخرین، آخوند ملّا محمّد باقر مجلسی را در سن طفولیت دریافته است.
و از تذکره آن مرحوم که در مجمل از احوال خود نوشته است معلوم میشود که به مرتبه علیّه عالیه اجتهاد رسیده، و به شرف اجازه جمعی از علماء اعلام مشرّف شده، و مؤلّفات و رسائل بسیار از کلک بدایع افکارش در صفحه روزگا به یادگار است، چون رساله «وجوب مسح رجلین»، و رسالهای در «قضا و قدر»، و «رساله حدوث عالم»، و «رساله توفیق» که در توافق حکمت و شرع نوشته است، و «حواشی شرح حکمت اشراق»، و «رساله ابطال تناسخ»، و «حاشیه الهیّات شفا»، و «رسالهای در مدارج حروف»، و «حاشیه هیاکل النور»، و «شرح رساله کلمة التصوّف» شیخ اشراق، و «فرس نامه»، و «رساله مدّة العمر» که در اوقات تحصیل هر مسأله مشکله را که حل نموده در آن ضبط کرده است.
و غیر آنها از رسائل بسیار و چهار دیوان رفیع بنیان متضمّن سی هزار بیت غرّا، که هر یک بحری است لبالب از لئالی ثمین، و گلزاری است پر از گلهای رنگین.
ص: 463
مراتب فضیلت و علمش، و نهایت فصاحت و بلاغت و متانت، و حلاوت کلامش از مطالعه آنها بر هندمندان و علمای بیمرض، و فضلای خالی از غرض ظاهر و هویدا میگردد.
و[1271] در دار الایمان ایران روزگاری را به عزّت و حرمت و احتشام گذرانید، و در خدمت شاه[1272] سلطان حسین، و شاه طهماسب به جلالت قدر ممتاز، و چون قرّه باصره با اعزاز بود.
در[1273] ایّام تسلط افاغنه به آن کشور، و سلطنت نادر شاه افشار، و ویران شدن خاندان معدلت شعار، از فرط علوّ همّت و پاس حقوق آن دولت، و اطلاع بر حقوق صفویّه بر سلاطین بابریه، و عدم اطلاع بر رسوم و عادات مردم هندوستان به قصد استمداد از محمّد شاه وارد این کشور گردید.
چون به شاه جهانآباد رسید و از اوضاع و اطوار پادشاه و گرفتاری وی به دست امرا مطّلع شد، به غایت پشیمان و نادم شد، و لکن از سطوت نادر شاه قدرت بر معاودت نداشت، شاه طهماسب قبل از گرفتاری خود به وی مکتوبی در کمال آداب[1274] نوشت، و تکلیف بر معاودت نمود، چون بر حقیقت عاقبت امرش مطلع بود قبول نکرد، و معذرت خواست، و در این کشور شهر بنارس را مسکن خود نمود، و از معاشرت خلق دامن افشاند، و در آن بلده در سنه یک هزار و یک صد و هشتاد (1180) به رحمت ایزدی پیوست، بارگاه او مطاف
ص: 464
زمره انام و مزار خاص و عام است.
در شب دوشنبه و پنجشنبه بر مقبره او عجب انبوه و ازدحامی میشود! این رباعی بر سنگ مزارش نقش[1275] است.
رباعی[1276]
زبان دانِ محبّت بودهام دیگر نمیدانمهمین دانم که گوش از دوست آوازی شنید اینجا
حزین از پای ره پیما بسی سرگشتگی دیدمسر شوریده بر بالین آسایش رسید اینجا
ذکر سخن بعضی از ناقصان در شأن او، وردّ آن
و با آنکه از خلق گوشه گرفت، باز از دشنه طعن همکاران لئام رهائی نیافت، بعضی وی را به قول وحدت وجود نسبت دادند، و غافل شدهاند از آنکه فضیحت و رسوائی این مذهب بر کسی از اصحاب شعور مخفی نیست، تا به چنین عالم زبردستی چه رسد.
و فاضل کامل ملّا صدر الدین شیرازی در «مبدأ و معاد» گفته است:
«إن الإرتباط بین الواجب و الممکنات لیس بکونه محّلا لها- تعالی اللّه عن ذلک علوا کبیرا- علی ما یفهم من الأمثلة الجزئیّة المذکورة فی کتب العرفاء، فإنّها و ان کانت مقربّة من جهة، لکنّها مبعّدة من جهات اخری، کالتمثیل
ص: 465
بالبحر و الأمواج، و النور و الأظلال»[1277] انتهی کلامه.
بر اندک عاقلی پوشیده نخواهد بود که شیخ فقیر بر نهج عرفا به جهت تقریب اذهان؛ بعضی تمثیلات در باب وجود و شدّت ارتباط خالق به مخلوق، از قبیل دریا و قطره، و مداد و کلمات و امثال آنها در رساله خود فرموده است، بعضی از ناقصان- خصوص بعضی از علماء لکهنو- ظاهر آن کلمات را گرفته بدون تدقیق و تأمّل وی را، و جمعی دیگر از علمای گرام را، چون فاضل مقدّس ربّانی ملّا محسن کاشانی، و شیخ میثم بحرانی، بلکه شیخ بهائی عاملی و امثالهم را متّهم به تصوّف و قول به وحدت وجود کردهاند.
و فاضل محقق مدقق ربّانی ملّا محمّد باقر مجلسی نیز از این قبیل کلمات در «حق الیقین» و امثال آن فرموده است، الّا آنکه چون بر احوال ناقصان مطّلع بود مقدّمه مثال و تمثیل به آن نهج را موقوف داشته است، و لهذا از دست ایشان نجات یافته است.
و بالجمله: از عقاید این فقیر آن است که هیچ ذی هوشی از صنف عوام- خاصّه به علمای گرام چه رسد- معتقد آن نیست که واجب بالذّات با ممکن بالذّات متّحد است، و خلایق اجزای خالق یا جزئیّات آنند، چنانکه از ظاهر امثله معلوم میشود.
و یقین آن است که در تمثیلات مراد ایشان از آنها بیان شده، ارتباط میان خالق و مخلوقست، چنانکه حضرت امیر علیه السلام فرموده است: «هو مع کلّ شیء لا بمقارنة و غیر کلّ شیء لا بمبائنة»[1278].
ص: 466
بلی بهتر آن بود که سدّ باب تمثیلات نمایند، و در این مرحله عمل به حدیث شریف: «اسکتوا عما سکت اللّه[1279]» کنند، تا چون فاضل مجلسی، و عرفای دیگر از طعن زبان ناقصان نجات یابند.
و این مرحله بس نبود که شیخ فقیر را متّهم به ترک صلات نیز کردهاند، و میگویند که: تارک الصلاة بوده است، زیراکه کسی نماز کردن او را ندیده است.
و حق آن است که: این مراحل دلیل قوی است بر علوّ شأن و کثرت فضل و علم آن رفیع مکان، زیراکه این فقیر به تجربه رسانیده است که در این کشور هرقدر که هنر و کمال این شخص بیشتر است، حسّاد و اصحاب کید و عناد وی بیشتراند، و عجبتر آن است که بعضی از جاهلان گفتهاند که: شیخ قائل به معاد نبوده است، با آنکه در رساله خود بر وجه اوضح و اتم به آن[1280] تصریح کرده است.
مجملا: معلوم میشود که شیخ فقیر چون این بنده حقیر، بلکه زیادتر نظر به آنکه علاوه بر مراتب فضل، شعر نیز میفرموده است، در این کشور به دست همکاران ناقص مبتلا و گرفتار بوده است، چنانکه از یکی از قصاید او معلوم میشود، و من آن قصیده را بعینها در خاتمه رساله «تحفة المحبّین» در وصف الحال خود ذکر کردهام.
ص: 467
مسجد بنارس
و در آن بلده مسجد عالی است بر لب رودخانه گنگه[1281]: و[1282] در ازمنه سابقه بتخانه بوده است که عالمگیر او رنگ زیب پادشاه آن را خراب کرده، در مکان آن، آن[1283] مسجد را ساخته است، و در دولت انگریزیه ویران است، و بعضی از سپاهیان از قوم هنود و غیره در آن مقام گرفته به شرب مسکرات و انواع معاصی مشغولند.
مجملا: در آن بلده مراسله به خدمت عالیجاه والا جایگاه[1284] مهد علیا، مقدّسه مکرّمه محترمه کنیز حضرت زهرا علیها السلام جناب عالیه متعالیه، والده ماجده مرحمت و غفرانپناه جنّت و رضوان آرامگاه، نوّاب وزیر الممالک، آصف الدوله بهادر- طاب ثراه- و بعضی دیگر از متعلّقان و ارکان و اعیان آن دولت مشتمل بر اظهار شوق ملاقات و عزم رفتن به فیضآباد نوشتم، و به عالی حضرت علی اصغر بیک سمنانی سابق الذکر دادم، که چون هدهد سلیمانی در شهر سبا به آن بلقیس زمانی برساند.
فصل هفدهم خروج از بنارس به عزم فیض آباد
اشاره
و خود در عشر وسط شهر ذی الحجة الحرام از سنه مذکوره عزیمت آن
ص: 468
بلده فیض بنیاد نمودم، بعد از چند روز وارد «جونپور» شدم، و آن از بلاد قدیمه است، و در سابق زمان به غایت معمور، و بیکران و مقرّ سکونت سلطان محمّد فخر الدّین تعلّق، و دار العلم هندوستان بوده است، و طلبه علوم از هر شهر و دیار به آنجا میرفتهاند، و به تحصیل و تکمیل میکوشیدهاند.
و از فضلای مشهور آن بلده است مولانا «محمّد جونپوری» که در عصر خویش به فضل و علم و دانش اشتهار داشته است، و در نزد شاه جهان بن جهانگیر به غایت معزّز و محترم بوده است.
و در آن مسجدی است در غایت علوّ و وسعت بر یک چشمه که در آن تخمینا دو هزار[1285] کس[1286] گنجایش میشود، و الحال آن شهر خراب و ویران است، و از علم و دانشوری در آن نشانی نیست، و لکن بسیار خوش آب و هواست، و گل یاسمن و نسترن، و رازقی، و انواع ریاحین در آنجا وفور دارد، به حدی که از در و دیوار آن هوای عطرآمیز میوزد.
روغن جونپوری
و عطّاران عمارات[1287] عالیه ساختهاند، و کنجد را از گل فرش و لحاف میکنند[1288] و تا چهل روز اقلا گلها را تازه میکنند، و بعد از آن روغن آن کنجد را میگیرند، و قسم اعلای آن قائم مقام عطر است، زنان و مردان بر مو و بدن
ص: 469
مالند، و خالی از کیفیّتی نیست.
گل کیوره
و از قسم ریاحین نوع دیگر هست شبیه به کادی خرما، مایل به سفیدی و آن را «کیوره» گویند، عرق آن را نیز میکشند، و در خواص گرم و تر است، و در تقویت قلب و اعضای رئیسه آن را عوض بیدمشک استعمال کنند.
پل جونپور
و رودخانهای در وسط شهر جاری است که آن را «کومتی» نامند، و بر آن پل[1289] محکم بسیار عالی فهیم غلام خان خانان- که از امرای ذوی الاقتدار قدماء هندوستان بود- ساخته است، و عدد جمل لفظ «صراط مستقیم»[1290] موافق تاریخ بنای اوست، و تا به حال به آن خوبی و انضباط پلی[1291] در این حدود ندیدهام.
سید امجد علی خان[1292]
چون در سرا منزل کردم عالی جناب سلالة الاطیاب مقدس صالح سید امجد علی خان، که از خاندان قدیم و از اعیان و اکابر آن شهر بود به ملاقات
ص: 470
آمد و التماس نمود که در خانه وی مقام کنم، بعد از الحاح بسیار قبول کردم، و دو روز در آنجا حسب الخواهش آن سید بزرگ توقّف نمودم، در شرایط اعزاز[1293] و مهمانداری قصور نکرد، و از ملازمان خود کسی را به جهت اطلاع و اخبار به فیض آباد فرستاد.
احوال درخت بر و خاصیت آن
و در آن حدود یک نوع درختی است که آن را (بر) گویند شبیه به درخت گردو، و شاخههای آن به قدری که باید بالا میروند، و از آنها شاخهها شبیه ریشه منعکس شده به زمین میرسند، و فرو میروند، و از آن شاخهها نیز میروید[1294]، و همچنین بالا می[1295] رود و پائین میآید، و شنیدهام که از این نوع درخت در بعضی از جنگلهای کهنه دیده شده است که قریب به یک میل راه گرفته است، و تمام آن مسافت مدام سایه است، زیراکه در این کشور خزان[1296] کم است، خصوص این درخت را که همیشه سبز و خرّم است، و شاخ و برگ آن قریب به هم است، و از بعضی از معتمدین شنیدهام که هرگاه از آن ریشهها چیزی را بکوبند و در آب بخیسانند، و از آن آب مو را بشویند باعث تقویت، و پری و درازی مو میشود.
ص: 471
رسیدن خط با هرکاره[1297] از فیضآباد[1298]
بعد از چند روز وارد «سلطانپور» شدیم، در آنجا مراسله عالیشأن معلّی مکان رفیه بنیان خان صاحب عظیم المناقب نوّاب ناظر محمّد داراب علی خان بهادر- دام عزّه- ناظر سرکار و مختار تمام امور، جناب عالیه متعالیه سابقة الالقاب به مصاحبت هرکاره خاص حضوری، مشتمل بر اظهار سرور و صبور، و تعارفات رسمیّه رسید، و نوشته بودند که وقت ورود به بلده فیض بنیاد را ارقام نمایند، که اعزّه و اعیان حسب الحکم حضور مقدّسه محترمه مکرّمه به استقبال آیند.
بهدرسه[1299]
اشاره
پس از دو سه روز وارد «بهدرسه»- که تقریبا در سه فرسخی آن بلده واقع است شدیم- و آن متعلّق به اولاد سادات عالی درجات از اهل نیشابور است، که نوّاب غفران مآب برهان الملک جدامی مرحوم آصف الدوله بهادر- به جهت گذران ایشان معاف فرموده است، والی الآن حکم آن جاری است[1300]، و کسی متعرّض ایشان نمیشود.
ص: 472
میر سبحان علی[1301]
و بزرگ ایشان است عالی حضرت سلالة السادات میر سبحان علی، وی جوانی است خجسته نهاد، و نیکو اطوار، و عالی همّت و مخلص اصحاب معرفت، و در طریقه دوستی محکم و با وفا، و در مدّتی که در آن شهر بودم با من نهایت اخلاص داشت، و حق آن است که آن جماعت همه دیندار و با مروّت و با حمیّت و عالی همتند.
مجملا: شب جمعه بیست و هفتم ماه ذی الحجّة را در آن قریه توقف کردم، و مراسله به جهت اطلاع به حضور مقدّسه، و نوّاب ناظر نوشتم، و با هر کاره مذکور در شب روانه کردم، و خود بعد از طلوع آفتاب روز مذکور سوار شدم.
فصل هجدهم ورود بلده فیض آباد فیض بنیاد
اشاره
چون تقریبا نیم فرسخ از آن قریه دور شده بودم- که عالی حضرت سامی مرتبت سلالة السادات میر مکارم علی، که از سادات عالی درجات حدود غازی پور است و به منصب بخشیگری در آن سرکار منصوب بود- رسید، و قدری راه رفته بودیم که جناب معلّی القاب میرزا محمّد حسین شهرستانی رسیدند، و چون به دو فرسخی آن بلده رسیدیم نوّاب مستطاب کامیاب اسد الدوله رستم الملک میرزا محمّد تقی خان[1302] بهادر فیل جنگ- که
ص: 473
عمده امیرزادگان و زبده اعیان، و مقرّب حضور مقدّسه متعالیه، و خلف مرحوم مغفور میرزا محمّد امین خان است، با خلف ارجمند خود عالیشأن رفیع مکان عمدة الأعیان، فرزند مقامی دلیر الدوله دلاور الملک میرزا محمّد علی خان بهادر فیروز جنگ، مشهور به میرزا حیدر که در حضور محترمه مکرّمه زیاده از فرزند حقیقی معزّز و مکرّم و محترم است به اتّفاق عالیشأن معلّی مکان خان صاحب والامناقب نوّاب ناظر سابق الالقاب با جمعی دیگر از مؤمنین- رسیدند.
بعد از ملاقات و طیّ رسومات به اتّفاق روانه شدیم، و قریب به ظهر یوم مذکور وارد آن[1303] بلده گردیدیم، حسب الخواهش جناب عالیه از عرض راه به دولت سرای عالیه رفتیم، مراتب اشفاق و نوازشات، و محاسن اخلاق و الطاف را معمول فرمود، و حق آن است که الی الآن در زمره مردان و اغلب سرداران این مملکت کسی را به مراتب حسن آداب و خلق آن مخدّره مکرّمه ندیدهام، تا به زنان چه رسد!
بعد از طیّ رسوم متعارفه به اتّفاق جناب میرزا محمّد حسین و نوّاب ناظر از حضور رخصت[1304] شده به خانه [ای] که به جهت نزول من مقرّر کرده بودند رفتیم، بعد از صرف قهوه و قلیان نوّاب ناظر به خانه خود رفتند، و چون اکل به عمل آمد، جناب میرزا نیز به منزل خود تشریف برد، و در هر شب و روزی دو وقت طعام از سرکار میآوردند و اعیان و بزرگان و مؤمنین آمد و رفت مینمودند.
ص: 474
رؤیت ماه محرم الحرام سنه 1222 در فیض آباد
پس ماه محرم الحرام سنه یک هزار و دوصد و بیست و دو رسید، و اناث و ذکور و بزرگ و کوچک به عزاداری مشغول شدند.
ذکر احوال فیضآباد از بدو آبادی تا اوان خرابی آن
بدانکه! بلده مذکوره را نوّاب مستطاب غفران مآب برهان الملک سعادت خان بهادر، بهادر جنگ بنا نهاده است، و آن عالیشأن از عمده زادگان نیشابور است، و در عهد دولت محمّد شاه به هندوستان آمد[1305] و به سبب جوهر ذاتی در آن سرکار از سرداران و امراء ذوی الاقتدار گردید، و در اوقاتی که پادشاه قهّار نادر شاه افشار به شاه جهان آباد آمد، و بر محمّد شاه و مملکت او مسلط گردید، چون واسطه جواب و سؤال میان آن دو پادشاه بود، در حضور نادر شاه نیز عزّت و احترام بسیار به هم رسانید.
مجملا: چون صوبه «اوده» که اعظم صوبهجات هند است، و محل سکونت «رایان» با عزّ و شأن بود، و چنانکه باید سر در اطاعت پادشاه در نمیآوردند، حکومت و نظم و نسق آنجا از حضور سلطانی به نوّاب برهان الملک قرار گرفت، وی به زور شمشیر و حسن تدبیر آن مملکت را متصرّف شد، و گردن کشان را مطیع و منقاد خود گردانید، و چنانکه باید در آن عمل نمود.
ص: 475
فوت برهان الملک
چون[1306] نواب معظّمالیه به مرض سرطان در سنه یک هزار و یک صد و پنجاه و یک (1151) هجری در شاه جهان آباد در ایّامی که پادشاه قهّار نادر شاه افشار در آن بلده بود، به رحمت ایزدی پیوست، حکومت آنجا به نوّاب غفران مآب جنّت آرامگاه، صفدر جنگ وزیر احمد شاه که داماد نوّاب مرحوم، و همشیره زادهاش نیز بود قرار گرفت، او نیز به دستور سابق تمام آن مملکت را در احاطه تصرّف خود داشت و از سرداران شریر کسی که باقی مانده بود خوار و حقیر و ذلیل و دستگیر نمود، و چون نوّاب بزرگ به جهت سکونت خود این موضع را که سابق جنگل و خالی از آبادی بود، در یک فرسخی شهر «اوده»- که از بلاد قدیم آن صوبه است- مقرّر کرد و معسکر خود نمود.
اوّل: عمارت چهارسوئی که در هندی آن را «بنگله»[1307] مینامند در کناره رودخانه «کهاکره» به جهت نشیمن خود ساخته بود، آن بلده در بدو امر مشهور به بنگله[1308] شد، و لکن چون به یاد قریة فیضآباد بنا نهاده شده است، و آن قریه بزرگی است که در ارض خراسان قریب به تربتحیدریه واقع است، و نهایت خوش آب و هوا است، و خربوزه و انواع فواکه در آن بسیار خوب و به وفور میشود، و این بلده نیز شباهت کلیه به آنجا داشت، اسم حقیقی آن را
ص: 476
فیضآباد گذاشت، و حال در السن هر دو نام مشهور است.
و در این مدّت که در این کشور بودم، شهری به خوشی آب و هوا، و فرحت و روح و فضای آن بلده و صحرای آن ندیدم[1309]، و حق آن است که فیضآباد و فیض بنیاد است.
فوت صفدر جنگ
مجملا: چون نوّاب صفدر جنگ در هفدهم شهر ذی الحجة الحرام سنه یک هزار و یک صد و شصت و هفت (1167) هجری به مرض سرطان به رحمت ایزدی پیوست، ریاست و حکمرانی آن صوبه تعلّق به نوّاب غفران مآب، وزیر الممالک شجاع الدوله، میرزا جلال الدین حیدر خان بهادر، خلف ارشد ارجمند وی گرفت، نوّاب معظّمالیه آن بلده را مقرّ جلوس خود نمود، و زیاده از سابق متوجّه تعمیر آن گردید، و قلعه و خندق وی را بزرگ و محکم و مضبوط نمود، و قریب به بیست هزار خانه از قوم قزلباش را در آن سکونت داد.
و آن شهر به سبب ازدحام و اجتماع قزلباشیه نظیر یکی از بلاد عظیمه ایران شد. و اصحاب کمال و سرداران با عزّ و جلال از اطراف به جهت حسن سلوک و رفتار نوّاب کامیاب معظّمالیه به آنجا مجتمع میشدند، و آبادی و رونق آن به درجه اعلا رسید، و اصل شهر که «اوده» باشد خراب، و در جنب آن به منزله قریهای گردید.
ص: 477
سبب عزم نوّاب شجاع الدوله بر[1310] مجادله انگریز و شکست او، و راه یافتن آن قوم در ملک وی
در این اثنا عالیجاه نوّاب میر قاسم علی خان داماد محمّد جعفر خان صوبهدار بنگاله[1311] که ذکرش در احوال مرشدآباد گذشت، با جماعت انگریزیه سر جنگ و ستیزه را در بنگاله[1312] برداشت، و به سبب نفاق سرداران تاب مقاومت و مجادله با ایشان[1313] باقی نماند، و شکستهای متعاقبه بر وی رسید، مال و خزاین خود را برداشته به جهت استمداد به خدمت نوّاب وزیر رفت، عهد و میثاق و ایمان مغلظه فیمابین ایشان در انجاح[1314] مهم او محکم گردید.
عالیجاه؛ روزی لک روپیه به جهت اخراجات در کوچ، و پنجاه هزار روپیه در مقام از برای نوّاب وزیر مقرّر نمود، پس نوّاب وزیر با[1315] زیاده از لک سپاه قزلباشیه و غیره از سوار و پیاده، و توپخانه و دستگاه تمام با عالیجاه متوّجه عظیم آباد شدند.
انگریزان چون آن حشمت و عظمت و جاه و سامان را دیدند، چنانکه از[1316] رسوم و عادت ایشان است؛ اوّل در صلح را کوبیدند، از راه غیرت و غرور قبول ننمود، انگریزان عازم بر فرار شدند، و نوّاب وزیر طمع در مال
ص: 478
عالیجاه کرد و به بهانه [ای] او را مقیّد نمود، و اموال و اسباب او را ضبط کرد.
در این[1317] اثنا که آن قوم اسباب و سامان خود را بر جهاز حمل کرده، عازم بر فرار شده بودند، چون:
کلوخ انداز را پاداش سنگ است
«بی نی بهادر» که رئیس عسکر وزیر بود با سایر سرداران قزلباشیه به طمع زر با انگریز[1318] سازش نمودند، و در روزی که صفوف حرب آراسته شد آن نمک به حرامان بدذات، عار فرار را بر خود قرار دادند و خزینه و اسباب خداوند نعمت خود را به غارت بردند، وزیر چون چنین دید فرار نمود و پیش «احمد خان بنکش» رفته، از وی استمداد و طلب اعانت کرد، احمد خان گفت که اصلح آن است که شما با انگریز صلح کنید.
عالی گوهر- که وزیر او را پادشاه کرده و بر تخت سلطنت نشانیده بود، و در این اواخر به «شاه عالم پادشاه» مشهور گردید- در آن وقت حسب الطلب نوّاب وزیر از شاه جهان آباد تا کنار شط گنگه آمده بود، چون خبر شکست وزیر به وی رسید در آنجا توقّف نمود.
نوّاب وزیر به خدمتش رفت، و به وساطت آن پادشاه و حسن تبلیغ و رسالت نوّاب نجف خان صفوی- که الی الآن آواز شمشیرش از کوه و جنگل و بیابان هندوستان به سماع هندیان میرسد- با جماعت انگریز صلح کرد به آنکه وزیر پنجاه لک روپیه نقد در عوض خسارتی که به ایشان رسیده است به آن جماعت بدهد، و علاوه بر آن هر ساله از مداخل ملک از روپیه که شانزده
ص: 479
آنه است شش آنه به ایشان برساند، و یک نفر وکیل از جانب ایشان در خدمت او باشد، و حدود بنگاله[1319] و بهار را؛ نیز به ظاهر از پادشاه به مبلغ جزئی اجاره نمودند.
نوّاب وزیر در ادای مبلغ پنجاه لک نقد متحیّر بود، و به هریک از مادر و خویشان و منسوبان خود که مدّت العمر در خوان احسان وی پرورش یافته بودند، در ادای آن استمداد نمود، همه قسمهای مغلظه و ایمان شدیده یاد کردند که ما را قدرت بر مبلغ قلیل نیست، تا به کثیر چه رسد، چون حلیله جلیله وی:
جناب عالیه متعالیه سابقة الالقاب چنین دید، حمیّت کرده، آنچه از روپیه و آلات و نقد و جنس داشت همه را به حضور وی حاضر کرد، و از آنها کار روائی[1320] شوهر خود نمود.
پس نوّاب وزیر به فیض آباد مراجعت نمود، و مملکت خود را متصرّف شد، و «بی نی بهادر» ملعون نمک به حرام را کور نمود، و قزلباشیه نفاق پیشه را به ذلّت و خواری تمام از آن اوج رفعت به حضیض حقارت انداخت، و مال و اسباب و خانه ایشان را ضبط نمود، و با زنان و اطفال اخراج البلدشان نمود، و در ازای احسان و مردی که جناب عالیه کرده بود، مقرّر کرد که از مداخل ملک آنچه از خرج ضروری زیاد آید تمام را داخل حرم کرده به جناب عالیه تسلیم نمایند.
پس چند زمانی بر این منوال گذشت و نوّاب وزیر امورات خانه خود را تمام به خواجه سرایان و غلامان خود محوّل کرد، و متوجّه عسکر آرائی
ص: 480
و تمشیت امور خود گردید، و در اواخر کار جماعت انگریز از صلحی که با وی کرده بودند پشیمان و نادم[1321] شده بودند، و لکن به ظاهر مماشات، و کجدار و مریزی از طرفین میشد.
فوت نوّاب شجاع الدوله و انتقال ریاست به نوّاب آصف الدوله
اشاره
تا آنکه: نخل مراد ایشان بارور گردید، و در فیض آباد نوّاب وزیر در روز پنجشنبه بیست و دویّم ذی القعدة الحرام سنه یکهزار و یکصد و هشتاد و هشتم (1188) هجری به رحمت ایزدی پیوست، و ریاست به خلف اکبر او وزیر الممالک نوّاب آصف الدولة آصف جاه، یحیی خان بهادر هژبر جنگ- که از بطن جناب عالیه متعالیه بود- قرار گرفت.
انگریز را بیش از پیش به سبب نفاق سرداران و کار فرمایان، و کم هوشی صاحب کار، در آن سرکار مداخله حاصل گردید، به حدّی که عزل و نصب احدی بدون مشورت ایشان نمیشد.
و امراء- چنانکه مکرر نگارش شده است- به جهت خوف از یکدیگر، به این جماعت در خفیه و آشکارا راه دوستی و مرابطه و اخلاص حاصل کردند، و این جماعت نیز به نفایس الحیل دل همه را مایل خود نمودند.
مجملا: میر مرتضی خان مختار الدوله که مردی محیل و مکّار و شریر و بدذات و از اهل اصفهان بود؛ نایب نوّاب آصف الدوله شده[1322]،
ص: 481
چون[1323] در بلده فیضآباد نوّاب بیگم مرحومه والده ماجده نوّاب شجاع الدوله، که زن شیرمردی بود، و تمام اعیان و امراء، و رایان و زمینداران رشته اطاعت وی را در گردن خود از قدیم داشتند، و به قدر سرمویی از حکم وی تخلّف نمیکردند، و او نیز در امور ریاست سلیقه تامّه داشت، و علاوه بر آن جنابعالیه متعالیه والده نوّاب معظّم الیه نیز در بلده فیضآباد بودند، و به این سبب مختار الدوله چنانکه باید؛ شرارت و خباثت ذات خود را در آن بلده ظاهر نمیتوانست نمود، به حیل و تدابیر بسیار نوّاب آصف الدوله را- که طفل و کم تجربه بود- براین واداشت که لکهنو را که در بیست فرسخی آن بلده در کنار شط «کومتی» واقع است، مقرّ ریاست خود کند، قبول کرد و به این سبب روز به روز بلده فیضآباد خراب، و لکهنو آباد گردید.
و سایر وقایعی که در این خاندان از ستم غلامان نمک به حرام[1324]، و اراذل گمنام- که به دولت این دودمان صاحب نام و نشان شده بودند[1325]- رسیده است در بیان ذکر وقایع لکهنو نگارش خواهد شد.
بعد از فوت نوّاب آصف الدوله مرحوم؛ در زمان وزارت وزیر علی خان- که ذکرش خواهد آمد- حکومت بلده فیضآباد و نواحی آن- که شانزده لک روپیه تقریبا مداخل اوست، متعلّق به کارگذاران، و معتمدان سرکار وسعت مدار جناب عالیه متعالیه گردید.[1326]
مرآت الاحوال جهان نما ؛ ج1 ؛ ص481
ص: 482
ذکر نسب و حسب جنابعالیه
و جنابعالیه موصوفه در علوّ خاندان و بلندی رتبه و شأن در این کشور در عصر خود قلیل النظیر است، وی دختر خوانده پادشاه ذیجاه محمّد شاه، و صبیّه مرضیّه مؤتمن الدوله نوّاب محمّد اسحاق خان بهادر است، که از مقرّبان خاص حضور آن پادشاه، و به خدمت دیوانی خالصه شریفه سرافراز[1327] بود، و همشیره مکرّمه معظّمه میرزا محمّد نجم الدوله مشهور به اسحاق خان ثانی است، که نهایت تقرّب در حضور داشت، به حدّی که عامّه ناس تصوّر میکردند که آن پادشاه را به آن امیر ذیجاه تعشّق است، و بر تخت سلطنت با خود ردیف مینشاندش[1328]، و عروس نوّاب وزیر الممالک صفدر جنگ، و حلیله نوّاب وزیر شجاع الدوله، و والده نوّاب وزیر آصف الدوله است.
و کیفیّت عروسی او الی الآن نقل محافل و مجالس است، و مشهور است که مثل آن در «شاه جهانآباد» نشده بود، و نشده است مگر عروسی پسر «راجه جو کل کشور» وکیل نوّاب مهابت جنگ صوبهدار بنگاله[1329] در حضور محمّد شاه، و علاوه بر علوّ شأن در خجستگی صفات و حسن سلوک و رفتار و گفتار، و کوچک دلی، و تواضع و فروتنی و رعیت پروری دیده دوربین فلک چون وی در زمره زنان، بلکه مردان این کشور، سیّما آن خاندان کم دیده است، و در مدّت زیاده از یک سال که مهمان آن سرکار بودم، هر روز از پیشتر بیشتر مهربانی و الطاف میفرمود، و در هر ساعتی زیاده از قبل در رعایت
ص: 483
و لحاظ مراتب، و اعزاز و احترام میکوشید، چند دفعه از راه کوچک دلی و مهماننوازی در حضور طلبیده بلا واسطه نوازش و اشفاق فرمود، هرقدر که در ذکر محامد اخلاق آن زبده آفاق مبالغه رود ناگفته بماند.
نوّاب ناظر[1330] محمّد داراب علی خان[1331]
و معتمد و کارفرمای آن سرکار بود، خان عالیشان معلّی مکان رفیع بنیان نوّاب ناظر محمّد داراب علی خان بهادر سابق الالقاب که نظر به حدیث:
«الناس علی دین ملوکهم»[1332] وی نیز نهایت آرمیده و خجسته خصال و نیکو فعال و عالی همّت و طالب مجالست و مصاحبت با ادبا و نجبا و مؤانست با عرفا و شعراء و علماء، و مخلص اصحاب فضیلت و کمال، و سرآمد امثال و اقران است.
در بدو عمر در تحصیل مراتب علوم کوشیده، و بسیاری از مراتب مقدّمات ادبیّه را دیده، طبع مهر آسایش در ذره پروری مستعدّان خورشید اشتهار، و مس مرتبه مستفیدان و دانشوران از اکسیر تربیتش طلای دست افشار است، وضع مجلس و صحبت وی را برخلاف اغلب امراء این ملک منتظم[1333] و منسّق دیدم، با منش دوستی و وداد در نهایت بود، و در پاس آداب و لحاظ مرتبه از خود دمی را به قصور راضی نبود.
ص: 484
آنچه از وی در باب ذوی الحاجات التماس میکردم، خواه از قسم معاملات مالی و ملکی، و خواه از غیر آن فی الفور بدون عذر و تأمّل قبول میفرمود، و مادامی که در آن شهر بودم اغلب ایّام مرا به سیر و گشت صحرا و باغات همراه میبرد، و خاطر حزین را محظوظ و خوش[1334] میداشت، و امورات آن سرکار را به نوعی که بایست و شایست به انجام میرسانید[1335].
اگر بعضی از اشقیا دخیل کار او نباشند، در رعیّت پروری قلیل النظیر، و تمام رعایا از کبیر و صغیر از وی راضی و خشنود خواهند بود، خود در پی مردمآزاری نیست، اگر به ضعیفی مضرّتی میرسد از بعضی از کارداران اوست، و در سرکار وی چند کس از خوبان بودند که اغلب رعایا را از ایشان راضی دیدم.
ذکر صالح مقدّس میرزا حسنعلی دام الطافه العالی[1336]
اشاره
از آن جمله بود عالیحضرت رفیع منزلت خجسته کردار ستوده اطوار صلاحیت شعار مقدّس صالح میرزا حسنعلی که علاقهدار «رات حویلی»، و مالگزار زیاده از چهار لک روپیه بود، وی نهایت[1337] فروتن و متواضع و فیّاض است، و به هرقدر که دسترس داشته باشد از فقرا و ذوی الحاجات دریغ نمیکند، و خود در ظاهر در لباس فقرا، بلکه افقر ناس است، از وی حکایات
ص: 485
غریبه و عجیبه در سلوک با مردم و رعایا و فقرا شنیده و دیدهام، با منش اخلاص و ارادت به منتهی الغایه است.
ذکر امراء و امیرزادگان آن بلده
و اگر به ذکر اسامی همه بپردازد طوماری شود طویل الذیل و سررشته سخن از دست رود، همه را با من مودّت و اخلاص و الفت تمام بود، اغلب اوقات حاضر میشدند و خاطر حزین را مسرور میداشتند، و حق آن است که الی الآن شهری به بسیاری نیکان و اخیار و صاحبان هوش و فراست آن شهر کم دیدهام، و اغلب امراء ذوی الاقتدار و بزرگزادگان و الاتبار آنجا را با اغلب امکنه دیگر نسبتی نیست، با آن سروت[1338] و بزرگی و نجابت و علوّ شأنی که دارند در مرتبه تواضع و کوچک دلی و فروتنی به نهایتی رسیدهاند که منافی آئین حکومت و امیری است، و مصاحبان و ملازمان را از ایشان چندان بیم و هراسی نیست، و همه را با من نهایت شفقت و اخلاص بود و اتّحاد و یگانگی با ایشان به مرتبه اعلا رسیده بود.
میرزا غیاث الدین محمّد خان بهادر نصرت جنگ دام الطافه [و] ذکر میرزا یوسف موسوی مشهدی[1339]
از آن جمله بود: سلالة الاطیاب و نقاوة الانجاب جامع کمالات صوری
ص: 486
و معنوی نوّاب معلّی القاب سراج الدوله میرزا غیاث الدّین محمّد خان بهادر نصرت جنگ- دام الطافه- خلف اصغر ارجمند مرحمت و غفران پناه، جنّت و رضوان آرامگاه میرزا یوسف موسوی مشهدی که پادشاه قهّار نادر شاه افشار به سبب مشاهده آثار شجاعت و دلیری در آن وی را از باصره محروم کرده بود، وی امیری است روشن ضمیر، و مبادی آداب و نیکو اخلاق و متواضع و کوچک دل، و خجسته مقال، و فرخنده احوال؛ در گفتن شعر فارسی و فهمیدن آن سلیقه تامّه دارد، و به غایت نکتهدان و دقیقه یاب، و خورده بین است، و در نزد جنابعالیه و امراء و اعیان به غایت معزّز و محترم است، و در طریقه دوستی ثابت و راسخ و بیغش است[1340]، با من نهایت محبّت و الطاف داشت، و تا بودم اغلب اوقات به طور یارانه فیما بین ملاقات و آمد و رفت میشد.
[حسام الدّین حیدر]
خلف ارشد اکبر آن جناب عالیشان عمدة الاعیان زبدة الاقران میرزا حسام الدّین حیدر صاحب- دام عزّه- در شاه جهانآباد داروغه دیوانخانه پادشاه وقت محمّد اکبر شاه است، و با وی ملاقات نشد و با خلف دیگرش عالیشأن نور چشم برخوردار رفیع مقدار میرزا سید محمّد- که از بطن صبیّه مرضیّه نوّاب میرزا نجف خان صفوی سابق الذکر است- در آن بلده ملاقات شد، در آن وقت ده سال تقریبا از عمرش گذشته بود، طفلی است ذیهوش و مبادی آداب، و نیکو اطوار.
ص: 487
[اسد الدّوله رستم الملک]
اشاره
و از آن جمله بود: زبده دودمان و نقاوه خاندان، فخر الاماثل و الاقران، حاوی فضایل صوری و معنوی، نوّاب مستطاب اسد الدوله، رستم الملک میرزا محمّد تقی خان بهادر، فیل جنگ- دام اشفاقه- خلف ارشد ارجمند مرحمت و غفران پناه میرزا محمّد امین خان، خلف مرحوم مغفور میرزا یوسف سابق الذکر، وی امیری است به غایت دلیر و شجاع، و صاحب همّت و شوکت، و فروتن و خجسته مقال و رحمپرور، شعر فارسی و هندی را در نهایت سلامت و خوبی میفرماید، و در فهم آن نیز سلیقه بسیار رسائی دارد.
مسموع شد که: در شکارگاه در هنگامی که در رکاب نوّاب غفران مآب وزیر الملک[1341] آصف الدوله بهادر- طاب ثراه- حاضر بود، از اتّفاقات فیل مست جنگلی با فیل وی مقابله کرده آن جناب را از فیل به زیر میاندازد و مدّت دو سه ساعت را[1342] با وی به جدال و منازعه مشغول میشود، و چند دفعه قریب بوده است که وی را هلاک کند که شمشیر بر خرطوم و پیشانی وی میزند و او را ضعیف و بیطاقت میکند، به حدّی که فیل فرار مینماید، پس نوّاب غفران مآب چون آن زور بازو و مردانگی را از وی مشاهده نمود، به خطابات مذکوره به اضافه فیل جنگی سرافرازش فرمود، خطاب اصل داری که در این کشور دیدیم همین بود، با این فقیر نهایت دوستی و اتّحاد و مودّت و وداد داشت، و از بدو ورود تا اوان خروج دقیقه [ای] را از حفظ مراتب
ص: 488
و آداب فروگذاشت نفرمود.